داستان توکیو (فیلمنامه)

ساخت وبلاگ

 

 آپارتمان کوچک نوریکو  

  نمای متوسط نوریکو و تـومی. رختخواب ها قبـلا" پهن  

شده اند: تومی(مادر شوهر) روی یکی از آنهـا نشسته  

است.  

نوریـکو(عروس)، یوکاتـا به تن، پشت تومی، شانـه های 

او را مالش می دهد. 

خارج نما،ساعت دیواری دوازدهمین ضربه ی نیمه شب  

را می نوازد. 

تومی: آه ... متشکرم ... بس است، کافی نیست؟ 

نـوریکـو: نـه، نـه... (بـه مـالـش دادن شـانـه هـای مـادر  

شوهرش ادامه می دهد). 

تومی: آه ... امـروز، روز طولانـی ای بود،پس از بازگشت   

از آتامی، رفـتیـم منـزل شی جی، بعـد هـم رفتیم پارک  

اورانو.  

نوریکو: خسته شدی، نیست؟ 

تومی: نه ،چیزی نیست ... باعث زحمتت شدم ... تصور  

می کنم نسبت به تو غیرقابل بخششم.  

نوریکو: نه، نه ... خیلی محبت کردی که آمدی.فکر کردم  

که دیگر برایت امکان ندارد که نزد من بیایی ... 

تـومی: همـه جا باعـث زحمـت شـده ایـم ... (نـوریکو به  

مـالش شانـه هـای او ادامـه می دهـد). واقعـا" ممنونم، 

کافی است. 

(به طرف نوریکو که پشت سرش است برمی گردد.) 

نوریکو (دست از مالش دادن  می کشد): آه بسیار خب، 

باشد.  

تومی (تعظیـم می کند): متشکرم. (نوریـکو  می خواهد  

برخیزد).     

نمای متـوسط بـاز تـومی و نـوریـکو که برمی خیـزد و به  

آشپزخانه می رود. یک کتـری آب و یک فنـجان می آورد  

و بالای سر رختخواب تومی می گذارد. 

تومی: ببینم،تا دیـر وقـت بـیـدار مـاندن برای تو که فـردا  

صبح زود سر کار خواهی رفت... 

نوریکو: نه، نه ... مادر، شما هم ...بهتر است بخوابید... 

تومی: برایـم غیـرمـنـتـظـره اسـت ... دارم در رختـخواب  

شوجی می خوابـم(به طـرف نـوریـکو برمـی گردد) ببین  

نوریکو سان ... 

نوریکو: بله؟ 

تومی: شوجی الان هشـت سال است که مرده(سرش  

را برمی گرداند و به عکس شوجی که روی تاقچه است، 

نگاه می کند) وقـتـی می بینـم که تو هنـوز عکـس او را  

جلوی چشم گذاشته ای، فـکر می کنـم همـه برایت دل  

می سوزانند. 

نوریکو (با لبخند): چرا؟ 

تومی(به او نگاه می کند) اما تو هنوز جوانی و ... 

نوریکو(می خندد): من دیگر جوان نیستم. 

تومـی: چرا، چرا ... واقـعـا"، هـنـوز جوانـی ... من  فکر   

می کنم نسبـت به تـو گناهـکارم ... اغلب با پدر در این  

بـاره صحبـت کرده ام ... اگـر آدم خوبـی پیـدا  شـد، هر  

وقت خواستی بی هیچ قیدی ازدواج کن. 

نوریکو (می خندد): ... 

تومی: جدی می گویـم. اگر هنـوز در مـورد ازدواج مقـیّد 

باشی ما واقعـا" دلگیـر می شویـم. 

نوریـکو (می خنـدد): بسیـار خب، اگـر موقـعـیت خوبـی  

پیش آمـد ...   

داستان توکیو 

یاسوجیرواوزو 

Yasujiro Ozo   

مترجم: مریم موسوی 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 27 مهر 1395 ساعت: 21:39