مرد خسیسی همه ی دارایی خود را بـرای اینکه خرج
نشود،در یک خرابـه در بـیـرون شهر در پـای دیـواری دفن
کرده بـود و هر چند روز یک بـار بـرای اینکه خیالش راحت
شود که ثروتش دست نخورده،به آن خرابه سر می زد.از
قضـا یکی از کـارگرانش که متوجه ی رفت و آمـد مـرد بـه
خارج از شهر شده بـود،روزی او را تعقیب می کـنـد و بـه
دور از چشم دیگران ،زمین را کنده و طلاها را برمی دارد.
این بـار که مـرد بـه خرابـه می رود،می بـیـند که زمین
کنده شده و طلاهایش را برده اند.مرد از شدت نـاراحتی
شروع بـه گریـه و زاری می کـنـد.عـابـری کـه از آنجا می
گذشته،علت را جویا می شود و مرد خسیس داستان را
برای او می گوید.عابـرکه مرد سرد و گرم چشیده ای بـه
نظر می رسید،به ریش خود دستی کشیده و می گوید:
«خوب چند تکه سنگ و کلوخ را بـه جای طلاهـا در چالـه
بـگذار و رویش را بـا خاک بـپـوشان و خیـال کن طلاهایت
هنوز آنجا هستند!».
شما در چند سطر بنویسید که منظور آن مرد دنیا دیده
از این پاسخ چه بود.
ششم و متوسطه اول...
برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 161