گنجی که به کار نیاید

ساخت وبلاگ

   مرد خسیسی همه ی دارایی خود را بـرای اینکه خرج

نشود،در یک خرابـه در بـیـرون شهر در پـای دیـواری دفن

کرده بـود و هر چند روز یک بـار بـرای اینکه خیالش راحت

شود که ثروتش دست نخورده،به آن خرابه سر می زد.از

قضـا یکی از کـارگرانش که متوجه ی رفت و آمـد مـرد بـه

خارج از شهر شده بـود،روزی او را تعقیب می کـنـد و بـه

دور از چشم دیگران ،زمین را کنده و طلاها را برمی دارد.

   این بـار که مـرد بـه خرابـه می رود،می بـیـند که زمین

کنده شده و طلاهایش را برده اند.مرد از شدت نـاراحتی

شروع بـه گریـه و زاری می کـنـد.عـابـری کـه از آنجا می

گذشته،علت را جویا می شود و مرد خسیس داستان را

برای او می گوید.عابـرکه مرد سرد و گرم چشیده ای بـه

نظر می رسید،به ریش خود دستی کشیده و می گوید:

«خوب چند تکه سنگ و کلوخ را بـه جای طلاهـا در چالـه

بـگذار و رویش را بـا خاک بـپـوشان و خیـال کن طلاهایت

هنوز آنجا هستند!».

   شما در چند سطر بنویسید که منظور آن مرد دنیا دیده

از این پاسخ چه بود.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 161 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 22:38