میراث ادبی ایران و جهان (پیرمرد و دریا 5)

ساخت وبلاگ
 

   بالاخره ماهی را به کنار قایق کشاند و نیزه اش را که  

قبـلا" آماده کرده بود، با تمام قـوا در پهلو و پشت ماهی  

فـرو کرد. دریـا از خون مـاهـی سرخرنگ شـد. فـکر کرد: 

« حالا باید کمنـدها و طنـاب را آمـاده کنم و بکشانـمش  

جلو و بـا خودم ببرمـش.» و همـیـن کار را هـم کرد. آبی  

خورد و حالـش بهتـر شد. بعد مـاهی را به جلو، عقب و  

پهلوی قـایقـش بست. فـکر کرد:« از سیـصـد کیـلـو هم 

بیشتـر است.» بنـدر هـاوانـا تـاکنـون مـاهـی ای بـه این 

بـزرگی ندیده بود. می تـوانسـت با فـروش آن پول زیادی 

به جیب بـزنـد. دکل را سـوار کرد و بـادبـان وصـلـه دار را  

کشـیـد و قـایـق بـه سـوی جنـوب غـربی بـه راه افـتـاد. 

می خواست به هاوانا برگردد.

 

 

   اما یک ساعت بعد، وقتی خون ماهی به اعمـاق دریا,  

رسید، یک کوسه ی ماکو خبردار شده و خود را به بالای  

آب رساند. کوسـه ی مـاکو سریعتـرین مـاهی اقـیـانوس  

اسـت. پـیـرمرد کوسـه را دیـد و نـیـزه اش را آمـاده کرد.  

کوسه به سرعـت به پشت قـایـق رفـت و دنـدان هایش  

را در گوشت نیـزه مـاهی فـرو کرد و پوست و گوشت را  

درید. پیـرمرد نیـزه را در مغـز کوسـه فـرو کرد. کوسـه به  

پشت غلتـید و بعـد از تقـلای زیـاد، در حالـی که نیزه ی  

پیرمرد, در سرش فـرو رفـته بـود در میـان آبها ناپدید شد. 

 

 

    بـدن بـزرگ مـاهـی، آش و لاش شـده بـود. سانتیـاگو  

گفت: «نزدیک بیـست کیلو از مـاهی را با خود بـرد. حالا  

باز از ماهی خون می رود و سر و کله ی بقیه ی کوسه  

ها پیـدا می شـود. کاش همـه ی اینهـا یـک خواب بود و  

هیچ وقت این ماهی را نگرفته بودم، الآن توی رختخوابم  

بودم و داشتم روزنامـه می خوانـدم.» امـا بـا خود گفت: 

« آدم برای شکست آفریده نشده.» باز فکر کرد:« شاید  

کشتـن مـاهی یک گنـاه بود. حتـی اگر بـرای این کشته  

باشمش که خودم زنده بمانـم و شکـم یک عده ی دیگر  

را سیر کنم.» 

 

 

  خم شد و تـکه ای از گوشت ماهی را که کوسه دریده  

بود جدا کرد و مزه اش را چشید. می دانست قیمـت آن  

در بازار از همه ی ماهی ها بیشتر است.جهت حرکتش  

به سمـت شمـال شـرقـی بـرگشتـه بـود. دو سـاعت از  

حرکتش به سوی ساحل می گذشت.

 

 

 

   در حال جویدن تـکه ای از گوشت نیـزه مـاهی بـود که  

دو کوسه ی بینی پَهن را دید. کوسـه ها رد بوی خون را  

گرفته بودند و پیش می آمدند. اینها کوسه های لاشخور  

و بدبو بودند. پیرمرد, پـارویی را که به سـر آن چاقـو بسته  

بود، بـرداشت. دستـانش درد می کرد. یکی از کوسه ها  

دور زد و زیر قـایق پنهـان شد و وقـتی مـاهی را کشیـد،  

پــیــرمــرد تــکـان قـایـق را حس کــرد. کـوسـه ی دیـگـر  

می خواست تـکه گوشتـی را که کوسه ی دیگر گاز زده  

بود، بکند که پیرمرد, چاقو را در سر قهـوه ای رنـگش فـرو  

کرد و بیرون کشیـد و کوسـه در حالـی که جان مـی داد،  

تکه هایی از گوشت ماهی را که کنده بود، بلعید. پیرمرد, 

چند ضربه ی چاقو بر سر کوسه ی دوم زد و آن را هم به  

قعر دریا, فرستاد. 

 

 

 

   دوبـاره بـادبـان را برافـراشت و قـایق را در مسیر اولش  

انداخت.

 

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 118 تاريخ : چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت: 5:12