میراث ادبی ایران و جهان (پیرمرد و دریا 4)

ساخت وبلاگ


  

   پیـرمرد منتـظر بود تا خورشیـد بالا بیاید تا گرم شود و  

انـگـشـتــانـش از کـرختــی و شــق و رقــی دربـیــایــد.  

نمی دانست نقشه ی ماهی چیست و می خواهد چه  

بکند. عضله ی دست چپش گرفـته بود و این موضـوع او 

را عصبانی می کرد. 

 

 

   با رسیدن صبـح، طنـاب شل شد و ماهی از آب بیرون  

پـریـد و بـاز در آب فـرو رفت. پیـرمـرد فهمیـد که بزرگترین  

مـاهـی ای را که در تـمـام عمـرش دیـده بود، صیـد کرده  

است. ماهی حتی از قایق او هم بزرگتـر بود. طناب را با  

دو دستش محکم گرفـته بود، چون ممـکن بود مـاهی با  

تقلاهایش، آن را پاره کند. 

 

 

 

   پیرمرد, فکر می کرد: « نمی دانم برای چه بیرون پرید.  

شاید می خواست عظمتش را به رخ من بکشد.»ماهی  

این بار به طرف مشرق رفت. 

 

 

   پیرمـرد با خود گفـت:« درست است که دیـن و ایمـان  

درستی نـدارم، امـا اگر مـاهی را بگیـرم، ده دفعه دعای  

ای پدر ما و ده دفعه دعای مـریم مقدس را می خوانم.»  

دیـگر قـطـره قـطـره از آب بـطـری اش می خورد. سعـی  

می کرد دست زخمی و پشت دردناکش را فراموش کند. 

غـروب از راه می رسیـد و قـایـق کنـد و یکنواخت حرکت  

می کرد.  

 

 

   خیلـی خستـه بـود. سعـی کرد به چیـزهـای دیـگری،  

مثلا" به تیـم های بزرگ بیس بال فکر کند. با خود گفت: 

«نکند سر و کله ی کوسه ها پیدا شود.»بعد یاد موقعی  

افـتـاد که در یـکـی از قـهــوه خانـه هـای کـازابـلانـکـا بـا  

سیاهپوستی از اهالی سیانفوئـه گوس مچ انداخته بود.  

آن دو یـک روز و یـک شب تـمـام بـا هم زورآزمـایی کرده  

بودند. خون از زیـر نـاخن هـایشـان بیـرون زده بـود. همه  

منتظر نتیـجه ی زورآزمـایی آنها بودند. سرانجام، پیرمرد,  

که در آن موقع به سانتیـاگوی قهرمان معروف بود، برنده  

شـده بـود. در همیـن خیـال بـود که هـواپیـمـایـی که به  

میامی می رفت از بالای سرش گذشت. 

 

 

 

   سرِ شب، قـلاب کوچک پیرمـرد در دهان دلفـینی فرو  

رفت. پیرمرد, دلفـین را به درون قـایق کشید. دلفـین اول  

به این سو و آن سو می پرید، اما بعد آرام گرفت. 

 

 

   پیرمرد, دو ساعتـی استـراحت کرد. با صـدای بلنـد به  

خودش گفت:«ولی یک شب و یک روز و یک نصفه روزه  

که چشم روی هم نگذاشته ای.» و چون گرسنـه بـود،  

شکم دلفین را خالی و تمیـز کرد. دو مـاهی پرنـده هم   

در شکم دلفین بود. مـاهی ها را نگه داشت و کمی از   

گوشـت دلفـین را خورد. پیـش خودش گفـت: « یا نیـزه  

ماهی خستـه شده، یا دارد استراحت می کند.» 

 

 

   طناب را با دست چپش گرفت و خوابید.خواب شیرها  

و گلـه ی بـزرگی از فـک هـا را دید. 

   هنوز خواب بود که ناگهان ماهی دوباره از آب بالا پرید  

و طنـاب از دستـانش لغـزید و پیـرمـرد از خواب پرید و با  

دست چپـش طنـاب را مـحکم گرفـت، امـا طناب دست  

چپش را برید. ماهی دائم از آب بیـرون می پرید و قایق  

به سـرعت پیش می رفـت. پیرمرد, تا سرحد پاره شدن  

طناب، آن را کشیـد. بعد آن را بـاز و بـازتر کرد و سرعت  

قایق کم شد.فکر کرد:«نمی دانم چه باعث شد که آن  

جوری بالا بپرد. شاید از گرسنگی یا ترس بود.» 

 

 

   بـالاخره مـاهی سرعتـش را کـم کرد. پیـرمـرد دست  

خونـی اش را در آب دریـا شست و یکی از مـاهی های  

پرنده را خورد. ماهی داشت به طـرف مشرق می رفت.  

پیرمرد, فکر کرد:« حتما" خسته شده و دارد با جریان آب  

پیش می رود.» 

 

 

   خورشید که طلوع کرد، ماهی شروع کرد به چرخیدن 

 به دور خودش. پیرمرد گیج و بی حال بود،اما سعی کرد  

با هر چرخش ماهی، طناب را بیشتر بکشد تا ماهی به  

قایق نزدیکتر شود. در همین موقـع، طنـاب لرزید. ماهی 

با نیزه اش به سیـم قـلاب می زد. چیزی نگذشت که از  

ضربه زدن دست کشید و دوبـاره به دور خودش چرخیـد. 

 

 

   پیرمرد نـایی برایش نمـانده بود و عرق می ریخت. هر 

 بار که مـاهی دور مـی زد، پیـرمرد طناب را بیشتر جمع  

می کرد. دستـانش می سـوخت. با خود گفت:«ماهی!  

تو که بـالاخره بایـد بمیـری، مـگر مـجبـوری مـرا با خودت  

بکشی؟ تـو داری مـرا می کشی، امـا حق داری بـرادر!  

هرگز موجودی بزرگتر،قشنگتر و نجیب تر از تو ندیـده ام.  

بـیــا و مــرا بـکـش. بـرایــم فـرق نـمـی کنـد کـی، کـی  

را می کشد.» 

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 127 تاريخ : چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت: 5:12