آوای وحش (5)

ساخت وبلاگ

 

   مــرد کـوچک انـدامـی کـه بـا انـگـلیـسـی دسـت و پـا شـکستـه حرف

 

می زد، وقتـی چشمـش به باک افتاد فریادی کشید و گفت: 

 

   -خودشه، همین سگه، چقدر؟ 

 

   و پاسخ شنید: 

 

   -سیصد دلار، پول زیادی نیست. پـولـش رو هـم دولـت می ده، درستـه

 

پره آو؟ 

 

   مـرد که نـامـش پره آو بـود و سگ هـا را هم خیـلی خوب می شنـاخت

 

و می دانست که به خاطر تقاضای زیاد جویندگان طـلا، قـیـمـت سگ بـالا

 

رفـتـه، شکلـکی در آورد و در حالی که باک را ورانداز می کرد گفت: 

 

   -شاید از هر هزار سگ یکی مثل باک باشه،شاید هم از هر ده هزار تا!

 

  

   باک دید که پولی بین آنهـا رد و بـدل شد. پره آو یک سگ خوش اخلاق

 

بـه نـام کُـرلـی را هـم بـرداشـت و حرکت کردند.

 

   این آخرین بـار بـود که باک مـرد زیر پیـراهـن قـرمـز را می دیـد و وقـتـی

 

سوار کشتی شدند و از ساحل سیاتـل دور می شدند،باک نمی دانست

 

کـه دیـگر رنگ مناطق گرمسیری جنوب را نخواهد دید.   

 

   پره آو، بـاک و کـرلی را به زیـر عرشـه بـرد و آنهـا را به دسـت همکارش

 

که مـردی سیـه چرده به نام فرانسواز بود، سپرد.

 

   باک خیلی زود فهمید که آن دو آدمهای خوب، آرام و عادلی هستند که

 

طرز رفتار با سگهـا را می دانستند و فریب آنها را هم نمی خوردند. 

 

  

   روز بـعـد روی عـرشه بـاک و کرلـی به دو سـگ دیگـر مـلـحق شدند که

 

یکـی از آنهـا سگـی سفید بود که همراه یک ناخدای کشتی شکار نهنگ

 

از اسپیتزبِرگن آمده بود و به همین خاطر «اسپیتز» نامیده می شد. وقتی

 

این سگ لبخند می زد، داشت به دنبال حقّه ای می گشت. درست مثل

 

وقتـی که غـذای بـاک را دزدیـد. به مـحض آن کـه بـاک بـه سـمـت او خیـز

 

بـرداشـت تا تنبیهـش کـند، نوای شلاق فرانسواز بر پشت مجرم نشست

 

و تنها کاری که برای باک باقی ماند، برداشتن استـخوان ربـوده شـده اش

 

بود. در نظـر باک این کار آن مرد بیانگر عدالـت او بود، و به همیـن خاطـر در

 

نظر باک ارزش دیگری یافـت. سگ دیگـر که دِیو نام داشت، فقـط خوردن و

 

خوابیدن می دانست و بین این دو عمل نیز تنها کاری که مـی کرد خمیازه

 

کشیدن بود و به هیچ چیـز دیگر هم علاقه نشان نمی داد.

 

   

   هر چند همه ی روزها در کشتی مثل هم بودند، اما برای باک واضح بود

 

که هر روز هوا سردتر می شد تا این که بالاخره یک روز صبح موتور کشتی

 

خاموش شد و هیجان همه را فرا گرفت. باک هم مثل سگهای دیگر این را

 

احساس کرد و فهمید تغییر و تحولی در کار است. فرانسواز پـای سگ هـا

 

را گشـود و آنهـا را روی عرشـه آورد. وقتـی که باک به روی عرشـه رسیـد،

 

دست و پایش درون چیـزی نـرم مثـل گل فـرو رفت. سگ غـرید و به عقـب

 

جست. هوا پر از دانـه هـای سفیـد بـود. باک خود را تکان داد، امـا آن چیـز

 

سفـیـد رنـگ بیشتـر روی بدنش نشست. کنجکاوانه آن را بوییـد و کمی از

 

آن را مزه مزه کرد. دانـه هـای سفیـد روی زبـان داغـش فـورا" ناپـدیـد شد.

 

بـا تـعـجب بـار دیگر هـمـان کـار را کـرد، نتیـجه یکی بـود. کسـانی که روی

 

عرشه شاهد این صحنـه بودند، به خنـده افتادنـد و سگ بیـچاره احساس

 

شرمندگی کرد. او پاسخی برای خود نمـی یافـت چون اولیـن بار بود که با

 

برف آشنا می شد.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 171 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 14:26