آوای وحش (4)

ساخت وبلاگ

 

 

   وقتی قطـار در سیـاتـل توقف کرد، چهـار نفـر پیـاده شدنـد و با سرعت

 

قفس را به یک حیاط کوچک منتقل کردند. یک مرد تـنـومند با زیر پیراهنی

 

قـرمـز رنگ، دفتـر رسید را امضا کرد. به نظر باک او شکنجه گر بعدی بود.

 

   باک با خشونـت خود را به دیوار قفس زد و مرد لبخندزنان یک چماق و

 

یک ساتور آورد. 

 

 

 

   یکی از چهار نفر پرسید: فعلا" که نمی خواهی از قفس درش بیاری؟

 

   مرد جواب داد: معلومه که می خوام.  

 

   مـرد سپـس با ساتـور ضـربـه ای به قفس زد تا آن را بشکنـد. باک هم

 

خود را به همان نقطـه از قفس کوبید. هر یک از آن چهار نفر از گوشه ای

 

دویدند و از دیوار بالا رفـتـنـد تـا آنچه را که قـرار بود در حیاط اتفاق افتـد را

 

با فراغ بال تماشا کنند. مـرد ضربـه ای دیگر به قفس زد و باک هم دوباره

 

خود را به آنجا کوبیـد تا بلکـه بتوانـد راهـی به خارج باز کند. بـا ضـربـه ی

 

سوم ساتـور راه بـاز شد و باک توانست از قفس بیرون آید. 

 

 

   مرد رو به باک گفت: خب، شیطان خشمگین! و در همان حال سـاتـور

 

را کنـار گذاشـت و چمـاق را برداشت. باک که از شدت خشـم واقعـا" به

 

یک شیطان تبدیل شده بود،کف بر دهان آورده بود و موهای بدنش سیخ

 

شــده و چشمـانـش به دو کاسـه ی خون تـبـدیل شـده بـود. ناگهـان به

 

طرف مـرد خیـز بـرداشت.

 

 

   بین راه و درست زمانـی که می رفـت تا دندان هـایش در قسمتـی از

 

بدن مـرد فـرو رود، ضـربـه ای نثـارش شـد که تمـام بدنش را فلـج کرد و

 

دندان هایش به هم کلید شدند و پشتش با خاک آشنا شد. او در تمـام

 

عمـرش مـزه ی چمـاق را نـچشیـده بود و مـعـنـای آن را نمـی دانسـت.

 

غرشی کرد و دوباره برخاسته و به هوا جست. ضربه دو مرتبه فـرود آمد

 

و او را به زمین انـداخت. این بار فهمـیـد که با چمـاق طـرف است. با این

 

حال جنونش مهـار شدنی نبود و باز حمله برد. وقتی چند ضربه ی دیگر

 

خورد، بـا این کـه هنوز سرپـا بود ولی گیج تر از آن بود که دیگر بتواند باز 

 

حمله برد. 

 

 

 

   نـاچار در گوشـه ای از حیاط دراز کشیده و بـه نظـاره ی کارهـای مـرد

 

کـه اکنون داشت یادداشـت صـاحب سـالـن را می خواند، پرداخت. 

 

   -اسمش «بـاکه» نـه؟! 

 

   مرد به طرف باک برگشت و با لحنی آرام گفت:

 

   -خب، پسر جون، کلنجارامونـم. حالام بهتره که ول کنیم. تو فهمیدی

 

که کجا هستی، من هـم همین طور. سگ خوبی بـاش تا من هم آدم

 

خوبی باشم. اگه یک سگ بدی بشی پدرتو در می آرم. فهمیدی؟! 

 

   همان طور که حرف می زد برایش آب آورد و بـاک با ولع آن را نوشید

 

و قـطعـات گوشتـی را کـه مـرد جلـویش انـداخت بـرداشـت و خورد. او

 

می دانـست کتـک خورده است، امـا شکست نخورده بـود. بـاک برای

 

همیـشه فهمیـده بود کـه در مقـابل مـردی کـه چماق دارد، نمی تواند

 

کاری از پیش ببرد. او برای تمام عمر درسی را فراگرفته بود و هرگز آن

 

را فراموش نمی کرد. 

 

 

   چماق او را با قانون بَدَویّت آشنا کرد. اکنـون چهره ی تـرسنـاکتـری را

 

از زنـدگی می دیـد و در این حال تمـام  فـریـبـکاری و مکـری که طبیعت

 

در نـهـادش گذاشته بود، برانگیخته می شد. 

 

   روزهای بعد سگ های دیگری به آنجا آورده شدند. بعضی با طنـاب و

 

بعضی با قفس؛ بعضی مقاومت نمی کردند و بعضی غُرّان و خشمناک.

 

باک می دید که این ها چطـور یکی بعد از دیگری رام دست مرد پیراهن 

 

قرمز می شدند و دوباره و دوباره و همان طور که این کارهـای وحشیانه

 

را نگاه می کرد، درسی را که فرا گرفته بود، برایش بیشتر جا می افتاد

 

و بیشتر می فـهمـیـد کـه انـسانی کـه چمـاق دارد، دستــور می دهـد 

 

و اربـابـی است که بـایـد از او اطاعت کرد و البتـه این اطاعت به معنـای

 

آشتی بـا او نیست گرچه می دیـد که بعـضـی سگ هـای کتـک خورده

 

چطـور به چاپلوسی می پرداخته و دم تکان می دادند. او سگـی را هم

 

دید که نه سر آشتی داشـت و نه اطـاعت پـذیـر بود، و سرانـجام نیز در

 

یک نبرد با ارباب کشته شد. 

 

 

 

   آدمهای غـریبه می آمدند و می رفتـنـد و گـاهی بـا هیجان و تملّق با

 

مرد زیر پیراهن قرمز حرف می زدند و گاهی هم بین آنها پولی رد و بدل

 

می شد و گاه غریبـه ها یک یا چند سگ را همـراه خود می بـردنـد.

 

   باک نمی دانست که آن سگها را کجا می برند چون برگشتی در کار

 

نبود.به همین خاطر ترس از آینـده بر ذهنـش سنگیـنی می کـرد و هـر

 

بـار کـه انـتـخاب نمی شد و هـمـان جا بـاقـی می مـانـد، شـادمــانـی 

 

غریبی وجودش را در برمی گرفت. اما بالاخره نوبت او هم رسید. 

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 152 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 14:26