آوای وحش (3)

ساخت وبلاگ

 

 

   وقتـی قطـار در سان فرانسیسکو تـوقـف کرد، قفـس را پایین گذاشتند.

 

دردی غیر قـابـل تحمـل از گلو تا زبان باک را فرا گرفته بود، حس می کـرد

 

جانش کم کم از بدنش بیرون می رود. او سعی کرد با شکنجه گرهـایش

 

بـه مـقـابلـه برخیزد، اما آنها او را به زمین زدنـد و چنـدین بار گلـویش را تا

 

حد خفگی فشردند. 

 

  

   باک باقی آن شب را درون قـفس دراز کشید. خشـم و غرور جریــحه دار

 

شــده خود را تــیــمــار کــرد. اصــلا" نمی توانست معنی آن کارها را درک

 

کند.این غریـبـه ها از جان او چه می خواستند؟ چرا او را در این قفس تنگ

  

انداخته انـد؟ او چرایـش را نمی دانسـت ولـی احساسش به او می گفت

 

فاجعه ای رخ داده است. در طول شب، هر بار صدای باز شدن در را شنید

 

به امید اینکـه میـلـر یا پسرانـش است، از جا بلنـد می شـد، اما هر بـار با

 

صــورت گرد صــاحب سـالـن که با یـک شمـع او را ورانـداز مـی کـرد روبـرو

 

می شد و هر بار صدای پارس نشاط آوری که در گلویش می پیچید،جایش

 

را به غـرشی خشن می داد. 

 

  

  صبح روز بعد چهار نفر وارد شدند. قفس را تـکان دادند. باک متوجه شد

 

که شکنجه گـران جدیدش آمده اند و از درون قفس به آنها غریـد. آنها هم

 

فقط خندیـدند و چوب دستی خود را حوالـه ی او کـردنـد. بـاک هـم چوبها

 

را با دنـدان مـی گرفـت تا این که فـهمیـد این همـان کاری است که آنـهـا

 

می خواهنـد او بـکنـد. به همین دلیل آرام دراز کشید و اجازه داد تا قفس

 

را به درون یک واگن ببرند. 

 

 

   این قـفـس چند بـار دیـگر دست به دسـت شد. یک بار یک تریلـی او را

 

بـه همـراه بـستـه هـای دیگـر بـه یک کشتی بخار تحویل داد و دوباره بعد

 

از یک سفـر دریـایی به یک قطار دیگر برده شد. 

 

  

   قـطـار دو شبـانـه روز به حرکت خود ادامـه داد. باک مـدت زیادی بود که

 

چیزی نـخورده بـود. او می تـوانـست نبـودن غـذا را تـحمـل کنـد و به روی

 

خود نـیـاورد ولی  بی آبی عذابش می داد. اوایل به خاطـر خشم زیـاد بـا

 

خدمــه و اطـرافیـان رفـتـار خوبـی نـداشـت. آنـهـا هـم بــا اذیــت و آزارش

 

کـار او را تـلافـی می کردند. وقتی خودش را بـه دیوار قـفـس می زد، بـه

 

او می خنـدیـدنـد و مـثـل سگ پـارس می کـردنـد و چون او می دانـسـت

 

که کار آنهـا احمقـانـه اسـت، خشمش فـزونـی می گرفـت و ایـن خشم

 

در نبود آب بـه تـب تـبـدیل شد. به خاطر حساس بـودن و تـحقــیــری کـه

 

شـده بـود گــلــو و زبـانـش در آتـش می ســوخت. امـا لااقـل بــه خاطــر

 

یــک چـیـز خوشحال بود، حالا دیگر طـنـاب از دور گردنش بـاز شده بود.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 156 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 14:26