آوای وحش (2)

ساخت وبلاگ

 

   در آن شب پـاییزی، مـانـوئل، یکی از خدمـه ی خانه ی میلرها، با باک،

 

به «کالـج پـارک» رفتند. باک دیـد که او با یک شخص غریبـه حرفهایی زد 

 

و پـولی بین آنها رد و بدل شد. 

 

 

 

   باک طناب دور گردن خود را با متانـت پذیرفتـه بود. قدر مسلم این کاری

 

ناخواسته بـود، امـا یاد گرفتـه بـود که به آشنـاهـا اعتـمـاد کنـد و بـپـذیـرد

 

که عـقـل آنهـا بیش از اوست. اما وقتـی غریـبـه سر طنـاب را گرفت ،باک

 

از سر تهدید غرشی کرد اما دید طنـاب دور گردنش محکم تـر شد و نفس

 

کشیـدن برایش دشوارتر شد. با خشم بـه طرف مرد غریبه که به طرف او

 

می آمد،خیز برداشت اما مرد غریبه گلویـش را گرفت و بـا پیچش طناب او

 

را به زمین انداخت و در میان تقلای خشمگنانه ی باک، طناب بی رحمـانه

 

تنگ تر شد. زبان باک از دهانش بیرون زده و نفسش به شماره افتاده بود.

 

در طول عمـرش چنین رفتـار پستی را ندیـده بـود. بـنـیـه اش رو به ضـعـف

 

گذاشت و چشمهایش کم نور شد. 

 

 

  مدت کوتاهی بعد خود را در قطـار یافت. غرش ترسنـاک لوکوموتیو به او

 

می گفت که در کجا قرار دارد. او با میلر، اربابـش آنقدر سفر کرده بـود که

 

بـدانـد سـوار شدن به واگن چه احساسی دارد. 

 

   باک بدون اطـلاع صـاحبش فـروختـه شده بـود! 

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 14:26