آوای وحش (9)

ساخت وبلاگ

 

   او نه فقط با تجربه کردن، یاد می گرفت، بلکه غرایز موجود در ژن هایش

 

نیز زنده می شدند. او نشانه های رام بودن را از دست می داد و به دوران

 

اَعقـاب و اجداد خود بـرمـی گشـت. دورانـی که گلـه ی سگهـای وحشـی 

 

شکار خود را در جنـگل به زمین می انداختنـد و از هم می دریدند. آموختن

 

مبارزه با پرش سریع و چنـگ زدن و دریـدن و عقـب نشستـن مانند گرگهـا

 

بـرای او کـار دشــواری نـبــود. اجداد از یـاد رفتــه ی او بـه همیــن شیــوه

 

می جنگیدند. نیـاکان او زندگـی خود را در او زنـده کرده بودند و حیله های

 

کهـن که در نـژاد او بـه جا نهــاده شـده بـود، اکنـون در اختـیـار او بـود. این

 

خصوصیات بدون هیچ تلاشـی به درون او راه می یافتنـد، گویـی همیشـه

 

در وجود او بـوده اند. آنگـاه که در شب هـای سـرد و آرام، بینـی اش را رو

 

به ستاره ها می گرفـت و زوزه ای بلنـد و گرگ مـاننـد می کشید، همـان

 

نیاکان گرد و غبار شده او بودند که اکنـون به واسطـه ی او از اعماق قرون

 

سر برداشته بودند و زوزه می کشیدند.

 

 

   اما ...چیزی که سبب شـده بود که باک به این شکل درآیـد، دو چیز بود

 

یکـی این که انسانهـا فلـزی زرد رنگ در شمـال یافتـه بودند و دیگر این که

 

مانوئل، دستیار باغبان، با مزد اندکی که می گرفـت نمی توانسـت احتیاج

 

زن و فرزندان خود را تأمین کند.

 

 

   خوی وحشـی آبـاء و اجدادی در بـاک هـر روز بـارزتــر می شد. اوضاع و

 

احوال سخت زندگی سورتمـه کشی، این رونـد را سـرعـت بخشیـده بود.

 

حیلـه گری تازه پدید آمده در باک او را نسبت به نفس خود مسلّط گردانده

 

بود. او نه فقـط خود به نـزاع آغاز نمی کرد، بلکـه تا حدی که ممکـن بود از

 

آن اجتناب می کرد.

 

 

   تـدبیـری خاص ملکـه ی ذهـن او شـده بـود: «در هیـچ شرایطـی اسیـر

 

تندخویـی و واکنش هـای سراسیمـه و عاری از احتیاط نباید بشود»!

 

   به همین خاطر در نفرت شدیدی که میان او و اسپیتز به وجود آمـده بود

 

هم، کم صبری نمی کرد، و از هر عمل تعدّی آمیزی دوری می کرد.

 

 

   

   از طرف دیگـر اسپیتـز، شایـد به این دلیل که پیش بینـی مـی کرد باک

 

برایش رقیبی خطرناک شود، هرگز فرصتی را برای نشان دادن دندانهـای

 

خود به بـاک از دسـت نمـی داد؛ حتی کار را به جایـی رسانـده بود که پا

 

را از گلیم خود درازتـر کنـد و باک را بیـازارد، و به هر طریقی می کـوشیـد

 

آن جنـگ سـرنـوشـت ساز که بـه مـرگ یکـی از آن دو می انـجامیـد را به

 

راه اندازد.

 

   مثلا" در انتهای همان روز وقتی که در میان باد و برف و سرمـای گزنـده

 

هـوا توقـف کردند تا آتشـی روشن کرده، به استراحت بپردازنـد، باک جای

 

خوابش را درست زیر سنگی که پناهشـان داده بود سـاخت. آشیانـه اش

 

چنـان دلـچسـب و گـرم بـود که حتـی وقتی فـرانسـواز سهمیـه ی ماهـی

 

را که روی آتش گرم کرده بود، میان آنها تقسیـم می کـرد، باک به اکـراه از

 

جا بـرخاست. اما وقتی که باک سهـم خود را تمـام کـرد و برای استـراحت

 

بـازگشـت، دریـافـت جایـش را گـرفـتــه انــد و غـرشــی که از دل آشیـانـه

 

برمی خاست، خبـرش کرد که غاصـب، اسپیتـز است. اگر چه او تاکنـون از

 

درگیـری خودداری کرده بود، امـا این دیگر بیش از حد تحمّلـش بود، و چنان

 

با خشم بر سر اسپیتز جست که هر دو متعـجب شدند. خصوصا" اسپیتز؛

 

زیرا تمـام تجربـه ای که در بـاره ی باک داشـت حاکـی از این بود که رقیـب

 

او سگـی اسـت خجالتـی و آرام، و اگر احتـرام و هیبتـش تاکنـون مـحفـوظ

 

مانده فقط به خاطر وزن زیاد و جثه ی درشتش است.

 

 

   

   هنگامی که آن دو به هم پیچیـده، از آشیانه ی درهم شده و فرو ریختـه

 

بیـرون جستنـد، فرانسـواز که فورا" موجب نزاع را شناخته بود، رو به جانب

 

باک فریاد زد:

 

   «آهان! زود کارشو بسـاز! کارشو بسـاز، دزد متقلب را!»

 

   اسپیتـز نیـز آمـاده ی کـارزار بـود. همچنـان که پس و پیـش مـی رفـت و

 

دنبال فرصت می گشـت تـا بـر سـر بـاک بجهـد، از سر غـضـب و اشتیـاق

 

درگیـری، می غـریـد. باک نیـز کـه کمتـر از او مشتـاق نـبـرد نبـود و البـتـه

 

در احتیـاط کاری دستکمـی از او نـداشـت، به دنبـال فـرصـت، گرد اسپیتـز

 

می گشت و می گشت.

 

   اما در همان لحظه بود که واقعـه ای غیر منتظره این نزاع بر سر ریاست

 

دسته را موقتا" متوقف کرد.

 

  

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 143 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:39