آوای وحش (8)

ساخت وبلاگ

 

   همین که شلاق فرانسواز بر پشت باک فرود می آمد، متوجه می شد

 

که اصـلاح راه بـهـتـر از تنـبـیـه شدن است. 

 

   دیر وقت شب بود که به کمـپ بـزرگ جلـوی دریـاچه ی بِـنِـت رسیدنـد.

 

همان جایی که هزاران جوینـده ی طـلا به ساختـن قـایـق مشغـول بودند.

 

باک در میـان برف گودالی درست کرد و از شدت خستگـی به خواب رفت.

 

   هنگام سپیده دم، دوباره با دیگر سگهـا زیر یـوغ و یَراق قـرار گرفت و به

 

سورتمه بسته شد. 

 

   روزهای پی در پـی، روزهـای بی پـایـان، اسیـر راه بـودنـد. همیشـه در

 

تـاریکی از کـمـپ بیـرون می آمدند و اولین شعاع های خورشید را در طول

 

راه مـی دیـدنـد. همیـشـه هـم بعـد از تـاریـکـی چادر می زدنـد و مـاهـی

 

می خوردند و روی برفهـا می خوابیدنـد. باک خیلـی گرسنـه بود و غذایی

 

که بـه او می دادنـد، سیـرش نمـی کـرد. سگهـای دیگـر اول غذایشـان را

 

می خوردند و بعد بـاقی مانـده ی غذای او را می قـاپیـدنـد. دو سه بار به

 

این خاطـر با آنها درگیر شده بود، اما نتیـجه ای برایش نداشت، چون تا او

 

سـرگـرم مبـارزه مـی شـد، بقیـه ی غـذایش توسـط سگـی دیـگـر خورده

 

می شد؛ به همین خاطـر یاد گرفت که به تنـدی بقیـه بخورد و گـرسنگـی

 

او را وادار کرده بود که کاری نداشتـه باشد که چه چیزی متعلق به اوست

 

و چه چیـزی نیـسـت. حتـی وقـتـی کـه اربـابـانـش غـافـل مـی شـدنـد با

 

زیـرکی تکـه گوشـتـی را می دزدیـد و به دلیل گرسنگـی از خوردن چیـزی

 

که به او تعلـق نداشت هم اِبا نمی کرد.

 

  

   این کار باعث می شد تا در آن محیط وحشی خود را حفـظ کنـد. گـرچه

 

دزدی، عملـی غـیـر اخلاقـی بـود ولی قدرت تطبیق خود با اوضاع و احوال

 

متغیر، امکان بقـای او را فـراهـم می کـرد و در غیـر این صـورت امیـدی به

 

ادامه ی حیـاتش نبود. باک دریافته بود که در آن محیط فرو رفتن به قالـب

 

«اخلاقیات»، کاری عبث و بیهوده است و حتی زندگی اش را به مخاطره

 

می انـدازد. در سـاوتـلند و در پناه عشـق و رفـاقـت و احتـرام، اخلاقـیـات

 

کاملا" نمـود داشت اما در نورتلند که زیر لـوای قـانون چماق و دندان بود،

 

رعایت اخلاق کاری احمقانه به شمار می آمد و اگر بـاک مـوفـق به درک

 

این واقـعـیـت نشده بود، فردایی در پیش نداشت. 

 

   او به خاطر لـذت بـردن دزدی نمی کـرد. می دزدیـد تا شکمش را سیر

 

کند. او آشکارا نمی دزدیـد بلکـه مَکّارانـه و در خَفـا این کار را می کـرد تا

 

قانـون چمـاق و دنـدان را رعایت کرده باشد.

 

   

   شرایط تـازه باعـث شـده بود که او خود را در برابر تمـام دردهـا مـقـاوم

 

بـیـابـد. عضله هـایش مثل آهـن سفـت و سخت شـده بود. هم در داخل

 

و هم در خارج از بدن خود صرفه جویـی می کرد. می توانست هر چیـزی

 

را هر قدر که نفرت انگیز و غیر قـابل هضـم باشد را هم بخورد و هر وقـت

 

که چنـیـن چیزی را می خورد، عَصـیـر مـعـده اش کوچکترین و آخرین جزء

 

مُـغـذی آن را بیـرون می کشیـد، و خونـش آن را به دورتـرین نقـاط بدنش

 

می رساند. بینایی و بویایی اش به نهایت حساسیت رسیده، و شنوایی

  

او  آن قـدر تقـویـت شـده بـود کـه حتی در خواب هـم کوچک ترین صدایی

 

را می شنید و می توانست بفهمـد که طلایـه ی آرامـش است یا آشوب.

 

یاد گرفته بود که یخ را وقتی میان انگشتانش می بست با دنـدان بشکند

 

و هر وقت تشنه می شد و روی آب یخ ضخیمی بستـه بود، خود را عقب

 

می کشید و با دست خود آن را خرد می کرد و آب می نوشید تا تشنگی

 

خود را برطرف کند.

 

   

   جالب تـریـن خَصــیـصــه ای که در او بـه وجود آمــده بـود ایـن بــود کــه

 

می توانست بـاد را بـو کنـد و پی به وضع هـوا ببـرد. این پیش بینـی هـوا

 

باعث می شد که آشیانه ی شبانـه ی خود را در جایـی بنـا کند که بادی

 

که بعـدا" وزیدن می گرفت او را در پناه و مصون از خود بیابد.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:39