آوای وحش (7)

ساخت وبلاگ

 

 آن شـب بـاک از زور ســـرمـــا و ســـوز، دچار بـی خوابـــی شــده بــود.

 

روشـنــایـــی چـادر کـه بـا شـمـعــی تــأمـیــن مـی شـــد او را بــه درون

 

مـی خوانـد امــا وقتـی به چادر وارد شــد، پره آو و فرانسـواز او را بـه بـاد

 

ناسزا گرفتنـد و او ناچار شد فـورا" بیـرون بیایـد و با فضاحت به فضـای باز

 

و سرد برگردد.

 

 

   باد سرد شانه ی زخمـی او را می آزرد. روی برف دراز کشیـد و سعی

 

کرد به خواب رود،اما پاهایش از سرما به شدت می لرزید و به او اجازه ی

 

خوابیدن نمی داد. با رنج و محنت در اطـراف چادرهـا پرسـه می زد. همه

 

جا سرد و یـخ زده بـود. هـر از گاهـی سگ های وحشـی به او حملـه ور

 

می شدند و او موهای خود را سیـخ می کرد و می غـریـد و راهـش را از

 

مـیـان آنـهـا بـاز مـی کـرد. سرانجام فکری به خاطرش رسید. فکر کرد که

 

بقیـه ی همقطـارانش چگونه با سرمـا کنار می آیند. اما هر چه جستجو 

 

کرد هیـچ کدام را نیـافـت. یعنی آنهـا داخل چادر بودنـد؟ نه،آن طـور نبود،

 

وگرنه او را از چادر نمی رانـدنـد. پس کجا می توانستند باشند؟

 

 

   از نبـود آنهـا دچار وحشـت شـده بـود، بـا بـدن پـردرد و با درمـانـدگـی،

 

بی هدف به دور چادرهـا گشت می زد که یک دفعـه برف زیر پایش فـرو

 

رفت و چیـزی زیـر پایـش وول خورد. در حالـی کـه خُرخُر مـی کرد و از آن

 

چیز نـدیـده و نـاشنـاختـه هراسیـده بود، بـه عقـب پـریـد امـا یک پـارس

 

دوستــانـه به او اطمـینـانـی بـخشیـد که به وارسـی بپـردازد. جریانِ بادِ

 

گرمی، پره هـای بینی اش را نوازش می داد. بیلـی بود که در زیر برفها

 

آسـوده خوابیده بود.

 

  

    

   باک نیز محلی را انتخاب کرد و با تلاش زیـاد برفها را کنار زد و حفره ای

 

ایجاد کرد و در همان جا دراز کشیـد. مدتی بعد گرمای تنش او را به خواب

 

بـرد.بعد از روزی طولانی و خستـه کننده، باک آسـوده و آرام خوابیـده بود.

 

اگر چه خوابهـای بد می دیـد و پـارس می کرد و با خود کلنجار می رفت. 

 

   بـاک تـا وقتـی که کمپ، در خواب بـود، بیـدار نشد. بـعد از بیداری اول

 

متـوجه نشد که کـجاست. در طـول شب بـرف بـاریـده بـود و او را کاملا"

 

پـوشـانده بــود و دیــواره ی بـرفــی از هـر طـرف به او فـشـار مـی آورد.

 

عضلـه هـایش شـروع به لرزیـدن کرد و مـوهـای شـانه و گردنـش سیـخ

 

شـد. با غرشـی شدیـد، راسـت به میان روز درخشان جَسـت و برف به

 

صورت ابر سفیدی از دور و برش بر زمین ریخت. وقتی چادرهـای سفید 

 

را دید و به یاد آورد کجاست، هر چه که تا آن موقع به سرش آمده بود را 

 

به یاد آورد: از وقتـی که با مـانـوئـل بیـرون رفـت تا حفـره ای که دیشـب 

 

برای خوابیدن کنده بود، همه را به یاد آورد.

 

   فـریـاد فـرانسـواز حضـور او را به سگهـا فهمـاند. 

 

   فرانسواز به پره آو گفت: 

 

   -مـن چی مـیـگـم؟ ایـن بـاک خـیـلــی زود چـیـز یــاد می گیره!

 

   پره آو به خاطر داشتـن باک از خوشحالی در پـوست نمی گنجید. 

 

 

 

     پره آو که نامه رسان دولت کانادا بود و باید برای جابه جایی مرسولات

 

و امانات، بهتـرین سگها را فـراهـم می آورد، از به چنـگ آوردن باک بسیار

 

شادمان بود!

 

   ظـرف یک ساعـت سه سگ آلاسکایی دیگر به جمع سگها اضافـه شد

 

و گروهی نُه تایـی را تشکیل دادند و یک ربع بعد زین و یـَراق شده به راه

 

افتـادنـد. باک از این که در این سفـر بود خوشـحال بود، گرچه کار شاقـی

 

بر عهده داشتند اما احساس می کرد تنـفـری هم نـدارد.

 

 

   دِیو و سول لِـکز هم سگ های دیگـری شده بـودنـد و گـوش به زنـگ و

 

فـعـال سـورتـمـه را می کشیـدنـد و از کارشـان لـذت می بـردنـد و چنیـن

 

می نمـود که کشیـدن سورتمه آرزوی اعلای آنهــاست و این تنهـا چیـزی

 

است که به خاطــر آن زنـده انـد. باک را مخصـوصـا" بین دیـو و سـول لـکز

 

بستـه بودنـد تا بتـوانـد دستورات را دریافت کند. باک حیوان مستعدی بود

 

و آن دو سگ نیز تعـلیـم دهنـدگانـی با استـعـداد، و نمـی گذاشتنـد باک

 

زیاد در یک اشتباه بماند و هر خطایی با گاز گرفتن پاسخ داده می شد.  

 

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 188 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:39