آوای وحش (6)

ساخت وبلاگ

 

   اولین روز در آن ساحل برای باک خیلی سخت می گذشت. هر لحظه

 

برایش با شوک و تعجب همراه بود. هر لحظه سرشـار از خطر بود و باک

 

می بایست همیشـه هشیار باشـد، چون آدمهـا و سگهای آنجا قانونی 

 

به جز چماق و دندان نمی شناختند. 

 

   باک هرگز نـدیـده بود هیچ سگی مثل این سگ هـای گـرگی بـجنـگـد.

 

اولیـن تـجربـه اش درسی فرامــوش نـشدنی بـه او داد و اگـر ایـن درس

 

را نـمی آمـوخت آنقدر زنده نمی مـانـد تـا از آن بـهـره گیـرد. قـربـانی این 

 

درس کرلی بود. آنها نزدیک انبـار چوب اقـامـت کـرده بودند. در آنجا کرلی

 

با رفتـاری دوستـانـه به یک سـگ آلاسـکایـی که در قـد و قـواره ی گرگ

 

بـود، نزدیک شد. گر چه آن سگ بـه جثه ی خود کرلی نبـود، بدون هیچ  

 

هشداری بـه کرلی حملـه بـرد و از چشم تا آرواره ی او دریده شد.

 

 

 

   ایـن حرکـت خاص گرگها بـود.ضـربه زدن و عقب نشستن، اما حکایـت

 

هنـوز باقـی بـود. سی تا چهـل سگ آلاسکـایـی خودشـان را به صحنـه

 

رسـانـدند و خاموش به دور دو سگ در حال نـبــرد حلقـه زدنـد. بـاک نـه

 

مـعـنــای آن سـکـوت را درک مـی کـرد و نـه مـی دانســت که چرا آنهــا 

 

پــوزه هــای خود را لـیـس مـی زننــد. کـرلـی بـه طـرف دشـمـن حمـلـه

 

کـرد. آن سگ هـم ضــربـه ای دیـگـر زد و خود را کنـار کشـیـد.

 

   بـار سوم کـرلی به زمـیـن افتـاد و دیگـر برنـخاسـت و این همان چیزی

 

بود که سگهـای آلاسـکایی منتظـرش بـودنـد. آنهـا غران بـه طـرف کرلی

 

کـه از درد به خود می پیچید رفتند و او در میان سگها گم شد. 

 

 

    بعد از آن واقعه،باک این صحنه ها را بارها در خواب می دید و پریشان

 

می شد. این روش آن سگ هـا بـود. هیچ اصـولی در کار نبـود، مـردی و

 

مردانگی در کار نبود، مـحبـتی و قانـونی در کار نبود. وقتـی کسی زمیـن  

 

می خورد، زنـدگیـش به پـایـان می رسیــد. بـاک تصمیـم گرفت همیشه

 

هوای خودش را داشتـه باشد و نگذارد زمین بخورد.

 

   قبل از آنکه باک از شوک واقعـه ی کرلی بیرون بیاید، شاهد تجربه ای

 

دیگـر شـد. فرانسـواز تسمـه و یـراق را بر پشـت او گذاشـت و قلابش را

 

 بست. سپـس سگ هـا را به جنگل برد تا هیزم بیاورد. باک دیده بود که

 

چطور بارها را بر پشت اسب ها می گذارند و از آنها کار می کشند. حالا

 

او هم وارد میدان شده بود. گر چه او از این کـه به حیوانی بارکش تبدیل

 

شده بود، احساس شرم می کرد، اما می دانست نبـاید تَـمَـرُّد کند. این

 

کار تازه برایـش تـازگـی داشـت و عـجیـب می آمـد و باک بـا تـمـام تـوان

 

سعـی  می کرد آن را به انجام رساند.

 

 

 

    بـاک در اثر تـوجه فرانسـواز در کار کشیـدن سـورتـمه پیشرفـت زیادی

 

می کرد. کلمـات «بـرو» و «بـایست» را به خوبـی آموخته بـود. در این راه

 

دِیـو و «اسپیتز» بـا او همراه بودند. دیو هر وقت باک اشتباه می کرد، پای

 

او را به دنـدان می گزیـد. 

 

   اسپیتز، رییـس سگهایی بود کـه به سورتمـه بستـه شـده بودند،گاه و

 

بی گاه برای باک می غرید و چون به او دستـرسی نداشـت، گاهـی وزن

 

خود را روی بنـدهای سورتمـه می انداخت تا باک را به راه اصـلـی هدایت

 

کنـد. بـاک به آســانـی مـی آمـوخت و در کنـار دو همـکار خود و زیـر نظــر

 

فرانسواز به سرعـت پیشرفـت می کرد. 

 

   فرانسـواز به پره آو گفته بود: « این سه تا سگ های خوبـی هستند و

 

باک از همه شان بهتر است. من همه چیز را به او یاد می دهم.» 

 

   بعد از ظهـر پره آو که عجله داشت نامه ها را زودتر برساند، با دو سگ

 

جدید بازگشت:بیلی و جو که برادر بودند و از نژاد اصیل اسکیمویی بودند

 

و با اینکه هر دو از یک بطن به وجود آمـده بودند، ماننـد شب و روز با هم

 

اختلاف داشتند. بیلی بیش از حد خوش فطـرت بود وحال آنکه جو سگی

 

بود بدخو و با غرشی دائمی و با نگاهی بدخواه. باک این دو را دوستانـه

 

پذیرفت، دیو نیز اعتنایی به ایشان نکرد ولی اسپیتز نتوانست با آنها کنار

 

بیاید. کپل بیلی را گاز گرفـت ولی هر چه کرد که از جو زهر چشم بگیرد،

 

آن سگ به او این اجازه را نداد.

 

 

 

   هنوز غروب نشده بود که پره آو سگ دیگری را آورد. یک سگ اسکیمو

 

که لاغر و دراز و استخوانی بود و نامش «سـول لِـکز» یعنی «عـصـبـانی»

 

بـود. سول لکز چهره ای ترسناک و جنگ طلبـانه داشت و با این که فقـط

 

یک چشم داشت،برق دلاوری در آن می درخشید و احترام طلب می کرد

 

او هـم مثـل دیـو، نـه چیـزی مـی خواسـت و نـه چیـزی می داد. انـتـظـار

 

چیزی را هم نداشت. سول لکز خَصیصه ی دیگری هم داشـت که بـاک از

 

آن بی اطلاع بود و آن این بود که دوست نداشت کسی از سمت چشـم

 

کورش به او نزدیـک شود و وقتـی باک این کار را کـرد، ناگهان به او حمله

 

بـرده و شانـه اش را درید. 

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 159 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:39