یوسف و زری

ساخت وبلاگ
 

  تا ساعت نه، نه و نیم،باغ دیگر از مـردهای سیاه پوش  

پر شده بود و هنوز هم دسته دسته می آمدند.دسته ی  

آخری زنجیر داشتند و آخر سر،حجله ی قاسم آوردند که  

«زری» به دیـدن آن خواسـت شیـون بـکشـد، امـا جلـوی 

 خودش را گرفت. 

   «خان کاکا» گفـت: « بازار را بسته اید، خوب بسته اید  

دیگر.اما این که جنـازه را برای طواف به شـاه چراغ ببریم  

و جمـاعـت در صحن سیـنـه و زنجـیـر بـزننـد، العیـاذبا...، 

حرفـش را هـم نـزنـیـد. بـا قـشـون خارجی که در شـهـر  

است...بلوا می شود...بیخود این همه آدم را کشیده اید  

آورده اید این جا...» 

   مـجیـد رو بـه زری کرد و گفـت: «خانـم زهـرا، خودتـان  

می دانید که ما با «یوسف» هم قـسم شده بودیم. حالا  

او  را  کشتـه انـد،می خواهنـد دستمـان را بگذاریـم روی  

دستمان و حتی جنازه اش را تشییع نکنیم...» .

   زری نگذاشت حرفـش را تمـام کند. گفت: «شوهرم را  

به تیر نـاحق کشتـه اند. حداقـل کاری که مـی شود کرد  

عزاداری است.عزاداری که قـدغن نیست.در زندگی هی  

ترسیـدیـم و سعی کردیـم او را هـم بتـرسـانـیـم.حالا در  

مرگش دیگر از چه می ترسیم؟» 

   خان کاکا گفـت:«ای وا... زن داداش...عجب روی ما را  

سفید کردی!چرا ملتفت نیستی زن؟وقتی این همه آدم  

راه افتاد، اگر کسی به آشوب تـحریکشان  کرد،کی دیگر  

می تواند جلویشان را بگیرد؟» 

    عمه گفت:«خان کاکا فعلا" تو هستی و نعش  برادر؛ 

منـشیـن و تمـاشـا کن که خونـش پـایمـال  شود.» زری   

نگاهش کرد و یادش به حضرت زینب افتاد. 

   خان کاکا گـفـت:« اطـلاع دقـیـق دارم کـه جلـوتــان را  

می گیرند،آن وقت کشت و کشتـار می شود. من اجازه  

نمی دهـم.آن ناکام به آزار مـورچه ای هم راضی نبود. با  

رعیّتـش مثـل یک بـرادر بزرگ تـر تـا می کرد...روحش را  

مُعذّب نکنید.» 

   زری بیـش از ایـن نمی توانـست سر پـا بایستـد. روی  

تـخت کنـار فـتـوحی نشست و گفـت: «جنازه اش هنوز  

روی زمیـن است. نمی خواهـم با شمـا جرّ و بـحث کنم  

اما تا زنـده بود دست بیخ گلویش گذاشتید و گذاشتند و  

او هی مجبور شد صدایـش را بلنـدتر کند تا خودش را به  

کشتن داد و حالا ... مردم در مرگش نشان دهند حق با  

او بوده...به علاوه با مرگ او حقّ و حقیقت نمرده،دیگران  

هم هستند...» 

   خسرو و هرمز، اسب هـا را به دنبـال حجله ی قاسم  

هدایت کردند. خان کاکا خودش را به اسب ها رسانید و  

کفن خون آلود را از روی یکی از اسب ها کشیـد، مُچاله  

کرد و پـرت کرد زیر یکـی از نـارون هـا و داد زد: «این چه  

مسـخره بـازی است که در آورده ایـد! هـمـه کار افـتـاده   

دسـت زن هـا و بـچه هــا! اسـتـغـفـرا...، آدم را کُـفـری  

می کنند.»  

   در خیابان اصلی، پاسبـان ها به طور پراکنـده ایستاده  

بودند. یا دو به دو قدم می زدند.در گذر فرعیِّ مقابل،یک  

کامـیـون پـر از سـربـاز انتـظـار می کشیـد. پـاسبـان هـا  

دستـه ی تشییع کنندگان را که دیدنـد اول ایستـادند به  

تماشا،دسته که خواست به شاهراه بپیچد،سر پاسبان  

سـوت کشیـد و پاسبـان ها دویـدنـد و در شـاهـراه صف  

بستند و جلو  جمـاعت را سد کردند امـا «علامت» دیگر  

به خیـابـان اصلـی پیچیـده بـود و پَـر جلو آن،به جمـاعت  

گستـرده بـر پشت بـام مـغـازه هـا و پـیـاده روهـا سلام  

می داد.کدام  بـلـنـدگویـی مـردم شهـر را این چنیـن به  

خیابان کشانـده بـود؟ 

   زری به پشت سـرش نـگاه کرد.مـردهای سیـاه پـوش  

هنوز،دسته دسته از در بـاغ بیـرون می آمـدنـد. صدایـی  

گفت: «یا حسین» و جمعیـت با صـدای کشداری فـریـاد  

برآورد: «یا حسین!» 

           سووشون / زنده یاد سیمین دانشور 

 


برچسب‌ها: داستان, سووشون, سیمین دانشور ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 167 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 13:56