آوای وحش (1)

ساخت وبلاگ
 

   «باک» روزنـامـه نمی خواند، وگرنه خبردار می شد که دردسر بـزرگی در

پیش است. دردسری کـه نـه تنـهـا او، بلکـه همـه ی سگهـای پشمـالـو و

قوی هیکل پوگِت ساند تا سَن دیگو را بی نصیب نمی گذاشت. 

   آدمهـایی در تاریکی های  قـطب فلزی زرد رنگ پیدا کرده بـودنـد و اکنون

هـزاران نفر به قطـب شمال هجوم بـرده بودنـد تا هم از بـیـکاری نـاشی از

اعتصاب در پـاییز 1917 در «کلوندایـک» خلاص شـده و هم از طـلای آن جا  

سهـمـی ببرند. 

   آنهـا به سگ احتـیـاج داشتـنـد تا سـورتمـه ها را جابـه جا کنند، آن هـم

سگهـای پشمـالـو و قـوی بنـیـه ا ی که طاقت سرمـا را داشتـه باشنــد و

بتوانند بـارهـا را نیز در بـرف و یخ حمل کنند. 

 

   لانـه ی بـاک در خانـه ای بـزرگ در درّه ی «سـانتـا کـلارا» قـرار داشت.

خانه ای  که دور از جاده بـود و از لا بـه لای درختانی که آن اطراف روییـده

بـود، بـه زحـمـت دیـده مـی شـد. جاده ای که بـه طـرف خانـه می رفـت،

شنــی بـود و از میـان چمـنــزار وسیـعـی مـی گـذشـت. در پـشـت خانـه  

اسطبلهـای بزرگی قــرار داشت کـه دوازده خدمه آنهـا را اداره می کردند.

کلبه هـایی هم بـرای زندگی آنهـا و خانواده هایشان در همان جا ساخته

بودند. 

 

   باک در این مِلک بـزرگ، حکـم می رانـد. او در این جا به دنیا آمـده بود و

همه ی چهار سال زندگـی خود را نیـز در همان جا سپـری کرده بود. البته

سگ های دیگری هم در آن خانه بودند.خانه ای به آن وسعت می بایست

چنـد سگ دیگر هم می داشت. امـا آنهـا در مقابـل باک اصـلا"  به حساب

نمی آمـدنـد و اغلـب خود را پنـهـان می کردنـد یـا بـه درون لانـه هـایشـان

می رفتنـد. امـا بـاک سگـی نبـود که بـه لانـه بخزد. همه چیـز آن ملـک در

پـنـجه ی قـدرت او بـود. هـمـراه پسـرهـا آبـتـنـی مـی کـرد و یـا بـه شـکار  

می رفـت. با دخترها که صبح و بعد از ظهر بـه گردش می رفتند،به گشت

و گـذار می پـرداخت. بـه نـوه هـای قاضـی میـلـر، صـاحب خانـه، ســواری

می داد و در شب های سرد زمستان هم جلوی پای او کنار آتش کتابخانه

دراز می کشید. 

 

   پدرش یک «سنت برنارد» بود و باک با آن که شبـاهت زیـادی بـه پـدرش

داشـت، جثـه ی کوچک تـری داشـت و حدود 60 کیلـو بود. شـایـد بـه ایـن

خاطـر که مــادرش یـک سگ گـلـه از نـژاد «اسکـاچ» بود، از قـد و قـواره ی

پدرش کمی ریـزتـر بـود. بـا ایـن کـه باک در یک خانـه ی اشـرافـی زندگـی 

می کرد ولی نـاز پـرورده نبـود. شکـار و فعالیت بدنی نه تنها چربی اضافـه

برایش باقی نگذاشته بود بلکه عضلاتی محکم نیز نصیبش کرده بود. 

   بـاک بـه زنـدگـی اش در خانـه ی میـلـرهـا ادامـه داد تا این که  آن شب

پاییزی فرا رسید. 

... 


برچسب‌ها: داستان, آوای وحش, جک لندن
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:0  توسط بهمن طالبی  | 
ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 149 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 3:16