آوای وحش (11)

ساخت وبلاگ
 

   در طلـوع آفتـاب پـاورچیـن به سـمـت چادرهـا آمـدنـد و دیـدنـد که گـرچه 

غارتگران رفته اند، آن دو مرد بهت زده و کلافه به سر و سامان دادن اوضاع

مشغولند. سگهای آلاسکایی حتی تسمه هـای سورتمـه و چرم روپوشها

را جویده بودند. در واقع هر چه به دهانشـان رسیـده بود را جویده و خورده

بودند. یک لنگه کفش پوست گوزن پره آو، تسمه های مالبند، و حتی نیـم

متـر از تـازیـانـه ی فرانسواز را خورده بـودنـد. فرانسـواز و پره آو بـا رسیـدن

سگ ها از بهت درآمدند و به سوی آنها رفتند.

 

   فرانسـواز با دیـدن وضـع و اوضـاع سگ هـا زمـزمـه کرد: شایـد همتـون 

دیـوونـه بشیـد، دندان این کارو می کنه، می شـه که همـه دیوونه بشن

پره آو؟

    پره آو سرش را از سر شک و استیصـال تکان داد.با فاصله ی ششصد 

کیلومتری که بین آنها تا شهر داوسن بود، تصور دیوانه و هار شدن سگها

مرگ آور بود!

   پس از دو ساعت تلاش، عاقبت به راه افتادند. زخم سگ ها در سردی

هـوا منـجمـد شـده بـود و بیـشتـر آذوقـه ی خود را از دسـت داده بـودنـد.

گذشته از این ها دشوارتـرین قسمـت راه را نیز پیـش رو داشتنـد و در هر

قدمی با خطـری گلاویـز بودند. دو بار پره آو که راه جویی می کرد، یخ زیر

پایش شکست و هر بار با تیرکـی که در دسـت داشـت، نجات یافت زیـرا

تیـرک را چنـان در دست می گرفت که پیش از فرو رفتن در سوراخی که

زیر پایش باز می شد به دو لبه ی حفره گیـر می کرد.

   شش روز تمـام مشقـت کـشیـدنـد و حدود پـنـجاه کیـلـومتـر از مسیـر

را طـی کردند. دمـا سنـج ده درجه زیر صفـر را نشان می داد و هوا سوز

شدیـدی داشت که هر جنبنـده ای را از پا در مـی آورد. هـر بار که پره آو

یخ زیر پایش می شکست برای حفظ حیات خود مجبور بود آتشـی بـرپـا 

کنـد و لباسش را خشک کنـد. یک بار هم سورتمه، یـخ را شکـست و با

دیو و باک فـرو رفت. هنگامـی که آن دو را بیـرون کشیدنـد نیمـه منجمـد

بودند و دیگـر نفسشـان بـه شمـاره افتاده بود. آنها را وادار کردند که دور

آتش بدونـد تا یخ هایشان آب شود.

   یک بار دیگـر اسپیتـز فـرو رفـت و تمـام دستـه را، تا آنجا که باک بستـه 

شـده بـود، بـا خود فـرو بـرد. بـاک با تمـام قـوّت خود را عـقـب می کشید. 

دست هایش را بـر لبه ی لیز فشار می داد و یخ زیــر دسـتـش می لرزید

و وا می داد. پشت او دیو بود که او نیز مثل باک خود را عقـب می کشیـد 

و آن طـرف تـر پشـت سورتمه فرانسـواز با چنان قوتـی سورتمـه را عقـب

می کشید که پی هایش صدا می کرد.

   بـرای آن کـه وقـت از دسـت رفتـه را تـلافـی کننـد، صبـح زودتـر بـه راه 

می افتادند و شـب تا دیـر هنگـام به رفتــن ادامــه مـی دادنـد. دسـت و

پـای بـاک بـه سـختـی و ضـخامـت دست و پای سگ های اسکیمو نبود.

دسـت و پـای او در خلال چنـد نسل، از آن وقـت که نیـای وحشـی او را،

یک غـار نشیـن، اهلی کرده بود تاکنـون نرم شده بود. در تمـام مـدت روز

با درد و مـشـقـت مـی لنـگیــد و همیـن که چادر زده مـی شـد همـچون

مرده ای می افتاد. هر قـدر هم گرسنـه بود، بـرای گرفتـن سهــم غـذای

خود جنــب نمـی خورد و فـرانسواز ناگـزیـر آن را نـزد وی مـی آورد. از این

گذشته فرانسواز هـر شب نیـم سـاعــت پس از شـام دسـت و پای باک

را می مالید. او قسمـت بالای کفش خود که از پـوست گوزن بـود را بریـد

و بـا آن چهــار لنـگـه کفـش برای باک درست کـرد. این کار خیلی به بـاک

کـمـک نمــود. یک روز صـبح کـه فرانسواز فـرامــوش کرده بود کفش های

باک را پـایـش کنـد، او بـر پشــت افتـاد و چهـار دسـت و پایـش را به حال

التماس در هوا تکان می داد و حاضر نبود بدون پوشیدن آنها به راه بیفتد،

و در این هنگام بـود که حتی صـورت گرفته و عبوس پره آو نیز به لبخندی

شکفت.

   بعدها پاهای باک نیـز با کشیـدن سـورتمـه سـخت شد و پاپـوش های

کهنـه را به دور افکندند.

  


برچسب‌ها: داستان, آوای وحش, جک لندن

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 170 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 1:49