آوای وحش (12)

ساخت وبلاگ
 

    یک روز صـبـح، وقتـی سگ ها به سـورتمـه بستـه می شدند، یکی از

آخرین سگ های اضافـه شده به گـروه، هـار شـد و حال خود را با زوزه ی

بـلنـد گـرگ مـانـنـدی اعـلام کـرد که مـوی سـگ هـا را از وحشـت راست

کرد. این سگ که نامش دالی بود، مستـقیـم به سمـت باک جسـت.

   بـاک هـرگـز سگــی کـه هـار شـده بـاشـد را نـدیـده بـود، با این وصـف

فهـمیـد که خطـر مـوحشـی در میـان اسـت؛ این بـود که وحشـت زده پا 

به فـرار گذاشـت.

   او می دویـد و دالی کـف بر دهـان و نفس زنان، به دنبالـش می دویـد.

هـمـه ی مسـافتـی را کـه بـاک دویـد؛ با ایـن که پشـت ســرش را نـگاه

نمـی کرد، ولـی صـدای غـرش دالـی را در یک قـدمــی خود مـی شنیـد

تا این که بالاخره فرانسواز او را صـدا کرد، و بـاک برای خلاصـی از دسـت

سگ هـار با سـرعـت بیشتـری به جانب او شتافـت. فرانسـواز که تبـر را

آماده در دست گرفته بود، همین که باک از کنار او گذشت،آن را با شدت

بر سر دالی دیوانه فرود آورد. باک سکندری رفت و بی رمق کنار سورتمه

افتـاد. اسپیتز هـم مـوقـع را غنیـمـت شمـرد و بر سـر او جست و دوبـاره

دنـدانـش را در جان دشمـن بـی نـفـسـش فـرو کـرد و گوشتـش را تا بـه

استخوان درید. در آن مـوقع فرانسواز تازیـانـه اش را بر او فـرود آورد و باک

حداقل این دلخوشـی را پیدا کرد که دیـد اسپیتـز چنـان تـازیـانـه ای خورد

که تا آن موقع هیچ یک از سگ ها نخورده بود.

   پره آو گفت: این اسپیتز غولیه ها، یه روز بالاخره این باک را می کشه!

   و فرانسوا در جواب گفـت: این باک دو تا غـولـه. در همـه ی مـدتـی که

مراقبشم، یقینم شده یه روز این باک اوقـاتـش تـلخ می شـه و اون وقت

سـر تا پـای اسپیتزو می جوه، تف می کنه رو برفا.من یقین دارم.

   و از آن لـحظـه به بعـد جنـگ میـان آن دو آشکـار بـود. اسپیتـز که رهبـر

دسته بود و ریاستش بر دسته مـورد قبول همه بود،می دید که برتـری او

با وجود این سگ عجیـب جنوبـی در خطـر افتـاده... سگـی که روز به روز

بهتـر می شـد و در حیلـه گـری و قـدرت از عهـده ی سگ های شمالـی

برمی آمـد. او سگـی تمـام عیـار شده بود.

    چاره ای جز آن نبـود که جنـگ بر سـر ریـاست و بـرتـری در بـگیـرد. باک

خواهان این جنگ بود و از این جهـت آن را می خواست که طبیعتش چنان

حکم می کرد. غرور سورتمه کشی، همان غروری که سگ ها را تا آخرین

نفس به کار وا می داشت، همان غروری که ایشـان را ترغیـب می کرد تا

زیر مال بنـد جان دهنـد و اگر ایشـان را از مـال بنـد دور می کردنـد، دلشان

می شکسـت؛ همیـن غـرور بود که باک را مایـل به جنگ می کرد. دیو که

سورتمه کش بود، همین غـرور را داشت. سول لکز که با تمـام نیروی خود

سورتمه را می کشیـد، همین غـرور را داشت. همین غـرور بود که هنـگام

برچیدن چادرها، ایشان را برپـا می داشت و از مـوجودات وحشی و خشن

به صورت حیوانی کاری و مشتـاق درشان می آورد. همین غـرور بود که در

تمام مدت روز مهمیزشان می زد و به آنها انگیزه می داد و شب ها آنها را

وادار به استـراحت می کـرد تا بتـواننـد صبـح دوبـاره به کاری که به زندگـی

آنها معنا بخشیده بود، بپردازند.همین غرور بود که اسپیتز را برمی انگیخت

و او را وا می داشت سگ های سورتمه کش را که هرز می رفتند، یا وقت

کشیدن سورتمه از آن می گریختند یا صبح وقت بستـه شدن به سورتمـه

خود را پنهان می کردند، بکوبد و عقوبتشان کنـد؛ همیـن غرور بود که او را

از باک به عنوان رهبر احتمالی دستـه می ترسانـد؛ و بالاخره همیـن غرور

بود که باک را تحریک می کرد به رهبر گروه تبدیل شود!

 

   باک صریحا" ریاست اسپیتز را تهدید می کرد. بین او و فراری های از کار

که اسپیتز باید مجازاتشان می کرد، حایل می شد. یک شب برف فراوانی

آمد و بامدادان پایک مُتِمـارِض و از زیر کار در رو، پیدایش نشد. او در لانه ی

خود زیر یک وجب برف در کمال آسایش نهان شده بود. فرانسواز بیهوده او

را ندا می داد و دنبالش می گشت. اسپیتز از فـرط حرارت، وحشـی شده

بود. با خشـم در حدود چادرهـا می گشـت و بو می کشیـد، و هر کـجا که

احتمال می داد پایک پنهـان شده باشد را با دسـت می کند. چنـان مخوف

می غرید که پایک در نهانگاه خود می شنید و می لرزیـد. اما وقتی عاقبت

از زمین بیرونش آوردند و اسپیتز بر سرش تاخت، باک نیز با همان شدت و

خشونـت میـان ایشـان دوید. اسپیتـز به عقـب افتـاد و پایـک از این فـرصت

استفاده کرد و بر سر رهبر از پا فتاده ی خود جست.باک نیز،که جوانمردی

برایش امـری منسـوخ شده بود، بر سر اسپیتز جست. اما فـرانسواز که از

این واقعـه به خنـده افتاده بود، از آنجا که نمی توانست در اجرای عـدالـت

کوتاهی کند، تازیانه اش را با تمـام نیـرو بر سر باک فـرود آورد و او را ناچار 

به ترک موقعیت نمـود؛ و در این هنگام بود که اسپیتز فرصـت یافت تا پایک

را کاملا" عقوبت کند.

   در روزهـای بـعـد هم باک بـه مداخلـه ی میـان اسپیتز و مجرمـان ادامـه

می داد، اما این کار را با تدبیـر و دور از چشـم فرانسـواز انجام می داد. به

این ترتیب عدم اطاعت عمومی به وجود آمد و بالا گرفت.

   اگـر چه این وضـع در دیو و سول لکز تأثیـری نکرده بود، اما باقـی دستـه

دیگر کارها را درست انجام نمی دادند و مـدام کشمکش و جنجال برپا بود.

مزاحمت و اخلال، همواره در کار بود و باک در تمام آن ها دست داشت.

  


برچسب‌ها: داستان, آوای وحش, جک لندن

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 240 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 18:51