آوای وحش (13)

ساخت وبلاگ
 

   بالاخره در یک بعد از ظهر در میان برف و سرما به «داوسن» رسیدند. در

آنجا مردم بسیـار  و سگ های بی شمـار بودنـد و باک همـه را از انسان و

سگ در حال کار و فعالیت می دید. سگ ها هیزم می آوردند، به معدن بار

می بردند، و هر کاری را که در دره ی سانتـاکلارا که باک از آنـجا آمـده بود،

اسب ها می کردند، اینجا سگ ها انجام می دادند.

   بیشتـر سگ های داوسـن از نژاد گـرگ اسکیمـو بودند. هر شـب به طور

مـرتـب در سـاعـت نـه، دوازده، و سـه ی نیـمـه شـب آواز شبـانــه ای کـه

وحشتنـاک و دلهـره آورد بود، سر می دادنـد و باک از بـودن و نالیدن با آنها

لذت می برد.

   با کهکشان شمالی بالای سرشان که مثل آتشهایی دور دیده می شد

و زمین پوشیـده از برف و منجمـد زیر پایشان، سگ های داوسـن در کوچه

خیابان ها ی شهر شب را به صبح می رساندند و این که باک با رغبـت به

آنها پیوستـه بود، نشان آن بود که قـدم به قـدم از اعصـار آتـش و سقـف و

مسکن به ایام آغازیـن زندگی نژاد خود در دل جنگل ها عقب می رفت. 

   هفت روز پس از ورود به داوسن، دوباره به طرف دای به راه افتادند. یک

هفته استراحت سگها را به حال اول باز آورده بود و آمـاده ی کار کرده بود.

اما طغیان مکارانه ی که به راهنمایی باک برپا شـده بود به حس همکاری

و اشتـراک مساعـی دسته لطمـه می زد. تشویقـی که باک از طاغی ها

می کـرد، ایشـان را به کارهـای خلاف وا می داشت. دیگـر اسپیتز رهبری

نبود که زیاد از او بترسند. آن وحشت قدیـم از بین رفتـه بود و کار به جایی

کشیـده بود که دیگـران در روی او می ایستـادنـد. یک شب پایک نیمی از

ماهـی را از او ربود و به خاطـر حمـایـت باک، دیگر به صـاحبش بازنگـشت.

یک شب دیگر جو و سگ دیگری با اسپیتز جنگیدند و او را از مجازات سگ

خاطی منصرف کردند.حتی بیلی نیز دیگر در نزد او با آن لحن التماس آمیز

سابـق نمی نالیـد. خود باک هـم دیگر به اسپیتز نزدیک نمی شد مگـر آن

که با وضعی تهدید آمیز بغـرد و یالش را برافـرازد. 

   در هم شکستن نظـم و ترتیـب، روابـط میان سگ هـا را نیز به هم زد و

بیش از پیش میان آن ها کشمکش و غوغا برپا می شد، تا آن حد که گاه

حدود اردوگاه چیـزی شبیـه زوزه خانـه می شد. حتی دیو و سول لکز هم

که تغییری نکرده بودند، از کشمکش های پیاپی دیگران تحریک پذیر شده

بودند. فرانسواز تازیانه اش مدام بر سر سگها فرود می آمد اما کمتر تأثیر

می کرد؛ همین که پشت می کرد،سگها به کار خود مشغول می شدند.

از اسپیتز با تازیانـه ی خود پشتیبـانـی می کرد ولی از طـرف دیگر باک از

باقی دسته حمایت می کرد. فرانسواز می دانست که همه ی کارها زیر

سر باک است و باک هم می دانست که فرانسوا می داند، اما هشیارتر

از آن بود که مـچ خود را گیـر بدهـد. در مـوقـع سورتمـه کشیدن صمیمانه

همکـاری می کـرد، زیـرا که کار کردن برای او لـذت آور بود، امـا برنامـه ی

مکارانه ی خود را هم پیش می برد.

یک شب بعد از شام، یکی از سگها خرگوشی را دید و بر سـرش تاخت،

اما خرگوش گریـخت. در یک لحظه تمام دسته به صدا در آمد و به تعقیب

خرگوش گریزپا پرداختند. صد متر آن سوتر اردوی پلیس شمال غربـی بود

که پنجاه سگ داشت و همـه از نژاد اسکیمو بودند. آنها نیز به خاطر سر

و صدای سگهای دسته، به آنجا آمـده تا در شکار شرکـت کنند. خرگوش

می دویـد و باک پیشاپیـش دستـه ی شصـت تایـی سگ ها او را دنبـال

می کرد.

   خلسـه ای هست که ورود به آن در حکم رسیـدن به اوج حیات است.

این خلسـه در لحظـه ای فـرا می رسد که شخص از همه موقـع زنده تر

اسـت با این وجود از زنـده بـودن خود نیـز به کلی غافـل می شـود؛ مثل

نویسنده ای که غرق نوشتن از خود بی خود در کاغذها فرو رفتـه است.

یا سرباز دیوانه ی جنگی که در دشتی شعله ور در آتش نبـرد، به کارزار

مشغول است. این خلسه زمانی به سراغ باک آمد که پیشاپیش دسته

می دوید و گوشتی زنـده را دنبـال می کرد و می خواسـت با دندان خود 

او را بکشد و پوزه ی خود را تا حد چشم ها در خون گرم او بشوید.

   اما اسپیتز که حتی در مواقع پرهیجان و فوق العاده نیز حسابگری خود

را از دست نمی داد، از دسته جدا شد و از گردنـه ی باریکی رفت که راه

میان بر بود، زیرا که آبگیر در آن نقطـه، دور طویلی می زد. باک از این راه

میان بر خبر نداشت و همچنـان که دور پیچ می گشـت و خرگوش سپیـد

بی تابانه در جلویش می دوید، ناگهـان سپیـدی بزرگ تری را در برابر خود

دید. اسپیتز راه را بر خرگوش بسته بود و او دیگر راه پس و پیش نداشت؛

و باک دیـد که دنـدان های سپیـد اسپیتز پشـت خرگوش را در وسـط هوا

شکست و حیـوان بخت برگشتـه چنان نالـه ی بلنـدی سر داد که آدم تیر

خورده از حلقوم بر می آورد. به شنیدن این صدا که شکستن جام زندگی

بود در چنگال مرگ؛ تمام دسته ی تعقیـب کننده، بانگ شـادی اهریمنـی

خود را بلنـد کردنـد، امـا باک نه بانـگ زد و نـه از رفتـن بـاز ایستـاد، بـلکـه

همچنان و با همان سرعت رو به اسپیتز دوید. شانه ها به هم خورد، اما

چنان سخت و سریع که باک مجال نیافت حلقوم رقیـب را به دندان بگیرد.

هر دو بر روی برف غبـار مانند چند بار روی یکدیگر غلتیـدنـد. اسپیتز چنان

روی پـا ایستـاد که گویـی حریفـی اسـت که تـازه به میـدان آمـده اسـت.

دندانی به شانه ی باک فرو کرد و عقب جست.

   باک به تندی همه چیز را دانست: زمان موعـود فرا رسیده بود ...

 


برچسب‌ها: داستان, آوای وحش, جک لندن

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 146 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 0:45