میراث ادبی ایران و جهان (پیرمرد و دریا 6)

ساخت وبلاگ
 

  کوسه ی بعدی یک کوسه ی بینی پهن بود. پیرمرد, باز  

هم چاقـو را در مـغـز کوسـه فـرو کرد. کوسـه غلتید و به  

عقب جهیـد و چاقـو را بـا خود برد.

 

 

   سانتیاگو فکر کرد:« هنـوز چنگک برایم باقی مانده. دو  

تا پـارو و دستـه ی سـکان و یـک چوبـدستـی کوتـاه هم  

دارم.» نزدیکی های غروب بود و جز آسمان و دریا, چیزی  

پیدا نبود. 

 

 

 

   باز هم دو کوسه بینی پهن دیگر از راه رسیدند.دستان  

پیـرمرد درد مـی کرد و از آنهـا خون مـی چکیـد. با دست  

راسـت چوبـدستـی اش را مـحکم گـرفـت و صـبـر کرد تا  

کوسه ها نزدیـک شونـد. بعـد چوبـدستی را بر فـرق سر  

یکی از کوسـه هـا کوبـیـد. اما فـرق سر کوسـه سفت و  

لاستیک مانند بود. پیرمرد, چند بار دیگر بر فـرق کوسه زد  

تا عاقبت کوسه، ماهی را رها کرد. دومین کوسه را دیگر  

ندید. می دانست که نیمی از ماهی بزرگ به غارت رفته  

است.دیگر شب از راه رسیـده بـود و پـیـرمـرد فاصـلـه ی  

چنـدانـی بـا سـاحل نـداشت. فـکـر کـرد:«کـاش کـسی  

دلـواپسم نشـده بـاشد!» 

 

 

 

   چراغهـای هـاوانـا از دور سـوسـو مـی زدنـد. پـیـرمـرد  

نشست و منتظـر صبح شد. با خودش گفت:« اگر جایی  

بـود کـه شـانـس مـی فـروختـنـد، مـی رفـتـم و یـک ذره  

می خریدم!» بدنش خشک و کوفته بود و سرمای شب،  

زخمهای دست و بدنش را عذاب می داد. 

 

 

 

   نیمه شب باز هم کوسه ها دسته دسته آمدند. پیرمرد,  

با چوبـدستـی بر فـرقشان می کوفت، ولی ناگهان حس  

کـرد که چوبـدسـتـی را از دستـش کشیـدنـد. این بـار بـا  

دسته ی سکان بر سر کوسه ها زد، اما دسته ی سکان  

شکست. دسته ی شکسته ی را در بدن کوسه ای فرو  

کرد، حالا دیگر چیـزی از نـیـزه مـاهی باقی نمانده بود تا  

کوسه هـا بخورند. از نیـزه مـاهی ، فقـط اسکلتـی بزرگ  

باقی مانده بود. خیلـی خستـه بود، ولـی آرام و سبکبـار  

به طرف ساحل می رفـت. 

 

 

 

   وقتی به بندر رسید، چراغهای کافه خاموش بود. همه  

خوابیده بودند.دکل را پایین کشید و با خود به طرف کلبه   

برد. اسکلت عـظیـم مـاهـی را دیـد که از پشت قـایقش  

سر در آورده بود.در راه چند بار نشست تا تجدید قوا کند.  

در کلـبـه، دکل را بـه دیـوار تـکیـه داد، آبـی نـوشـیـد، در  

رختخواب دراز کشیـد و به خواب رفـت. 

 

 

 

   صبـح که پسرک به کلـبـه اش آمـد، پیرمـرد خواب بود.  

پسـرک دسـتـهـای پـیـرمـرد را که دیـد بـه گـریـه افـتـاد.  

اکثر ماهیگیران، دور قـایـق پیرمـرد جمع شده بودند و به  

اسکلـت مـاهـی نـگاه می کردنـد. آنهـا از بزرگی ماهی  

خیلی تعجب کرده بودند. یکی از ماهیگیرها حال پیرمـرد 

را از پسرک پرسید. وقـتی پسرک با قهوه از کافـه بیرون  

آمد، باز هم به گریه افتاد. 

 

 

   پسرک با قـهوه ی داغ بـه کلبـه رسیـد و پیرمـرد بیدار  

شد و از صیـد بـزرگش بـرای مـانـولیـن حرف زد. بعد هم  

نیـزه ی نیـزه مـاهی را به او بخشید. 

 

 

   پسرک نیز به سانتیـاگو گفت که از آن به بعد دوباره با  

او به صیـد مـاهی خواهـد آمد و از او خواست استراحت  

کند. پیرمـرد دوباره به خواب رفت. وقتی خواب شیرها را  

می دیـد، پسرک در کنـارش نشستـه بـود و به او خیـره  

شـده بـود.  

 

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 157 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 0:04