میراث ادبی ایران و جهان (آرش کمانگیر 2)

ساخت وبلاگ
 

 

پیرمرد،آرام و با لبخند، 

کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند. 

چشمهایش در سیاهی های کومه جستجو می کرد؛ 

زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد: 

 

 

«زندگی را شعله باید برفروزنده، 

شعله ها را هیمه،سوزنده. 

 جنگلی هستی تو،ای انسان! 

جنگل،ای روییده آزاده، 

بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان، 

آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید، 

چشمه ها در سایبان های تو جوشنده 

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان 

جان تو خدمتگر آتش ... 

سربلند و سبز باش،ای جنگل انسان! 

زندگانی شعله می خواهد.»  

 

 

صدا سر داد عمو نوروز  

«شعله ها را هیمه باید روشنی افروز. 

کودکانم،داستان ما ز آرش بود. 

او بجان خدمتگزار باغ آتش بود. 

روزگاری بود؛ 

روزگار تلخ و تاری بود. 

بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره 

دشمنان بر جان ما چیره. 

شهرِ سیلی خورده هذیان داشت 

بر زبان بس داستان های پریشان داشت؛ 

زندگی سرد و سیه چون سنگ؛ 

روز بد نامی، 

روزگار ننگ. 

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛ 

عشق در بیماری دلمردگی بیجان. 

 

 

فصل ها فصل زمستان شد، 

صحنه ی گلگشت ها گم شد، 

نشستن در شبستان شد. 

در شبستان های خاموشی، 

می تراوید از گلِ اندیشه ها،عطر فراموشی. 

ترس بود و بالهای مرگ؛ 

کس نمی جنبید،چون بر شاخه برگ از برگ 

سنگر آزادگان خاموش؛ 

خیمه گاه دشمنان پرجوش.  

مرزهای مُلک، 

همچو سَرحَدّات دامنگیر اندیشه،بی سامان. 

برجهای شهر، 

همچو باروهای دل،بشکسته و ویران. 

دشمنان بگذشته از سرحَدُّ و از بارو ... 

 

 

هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت. 

هیچ دل مهری نمی ورزید. 

هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد. 

هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.

 باغهای آرزو بی برگ 

آسمان اشک ها بر بار. 

گـرمـرو آزادگان در بند، 

روسپی نامردمان در کار ...

 

 

انجمن ها کرد دشمن، 

رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛ 

تا،به تدبیری که در ناپاک دل دارند، 

هم به دست ما شکست ما بر اندیشند، 

نازک اندیشانشان؛بی شرم، 

- که مباداشان دگر روز بهی در چشم- 

یافتند آخر فسونی را که می جستند ... 

چشمها با وحشتی در چشمخانه، 

هر طرف را جست و جو می کرد! 

وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد: 

 

 

 

آخرین فرمان، 

آخرین تحقیر ... 

مرز را پرواز تیری می دهد سامان؛ 

گر به نزدیکی فرود آید، 

خانه هامان تنگ، 

آرزومان کور ... 

ور بِپرَّد دور، 

تا کجا ؟ ... تا چند ؟ ... 

آه ! ... کو بازوی پولادین و کو سرپنجه ی ایمان ؟! 

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛ 

چشمها،بی گفتگویی،هر طرف را جست و جو می کرد.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 195 تاريخ : دوشنبه 19 آذر 1397 ساعت: 19:09