داستان نهنگ سفید (8)

ساخت وبلاگ
 

   وقتی ناخدا سرش را برگرداند متوجه ی جای زخمی نقره ای رنگ روی

صورتش شدم که از موهای جوگندمی اش شروع می شد و از روی

صورتش و گردنش می گذشت و در یقه اش گم می شد. دریانوردان در

باره ی این زخم عمیق با هم بحث می کردند. عده ای می گفتند اهب

همچون درخت بلوط کهنسالی دچار صاعقه شده است و عده ای دیگر

آن زخم را مادرزادی و بدشگون می دانستند که از فرق سرش تا کف

پایش کشیده شده است.

   آن قدر از ظاهر ناخدا حیرت زده شده بودم که تا مدتی متوجه ی پای

سفیدی که روی آن ایستاده بود نشدم. پایی که بعدا" فهمیدم از

استخوان آرواره ی یک نهنگ درست کرده بودند. این پای استخوانی

یادآور یک حادثه ی تلخ و رعب آور بود و نمی گذاشت صاحبش آن داغ

را فراموش کند.

 

 

   همان طور که به منطقه ی استوایی نزدیک می شدیم، اهب اوقات

بیشتر و بیشتری را روی عرشه ی دوم می گذراند. بعضی روزها از

سپیده دم تا موقع غروب آفتاب همان جا ماندگار می شد. چهره اش

همیشه حالتی هوشیار و قاطع داشت و در عین حال غمی عمیق را

در خود داشت که گویی با گذشت زمان تازه تر می شد، به جای این

که تسکین یابد!

 

 

   یک روز صبح مرا فرستاد تا چهارپایه و پیپش را از اتاقش بیاورم. اما

وقتی نشست و آن را گوشه ی دهانش گذاشت، زیر لب غرید: دودت

دیگر آرامم نمی کند. بعد آن را در میان آبهای کف آلود پرت کرد و این طور

درد دل کرد که: پیپ برای مردان شاد و خوشحال است که بعد از کار

روزانه بر روی صندلی راحتی کنار آتش بنشینند و مشغول استراحت

شبانگاهی شوند. چنین آرامشی برای مردی مثل من وجود ندارد.

 

 

   همه ی مردان کشتی متوجه شده بودند که ناخدایشان غمگین و

ناراحت است. این موضوع آنها را از نتیجه ی سفر می ترساند. هر روز

که می گذشت بیشتر حس می کردیم که با آتشفشانی خروشان

هم راه شده ایم. تمام دریانوردان از خشم و غضب اهب می ترسیدند.

از آتشی که در درونش بود می ترسیدند.

   یک روز بعداز ظهر اهب بعد از ساعت ها نگاه کردن به خط افق ،

استارباک را صدا زد و از او خواست که تمام مردان را بر روی عرشه

فراخواند و استارباک چنین کرد.

وقتی که به صورت یک نیم دایره در اطراف ناخدا ایستادیم ناخدا رو

به ما کرده و غرید:

   «نفرات! وقتی یک نهنگ را می بینید چه می کنید؟» 

   همگی گفتیم: «فریاد می زنیم.»

   اهب گفت: «خوب است! بعد چه می کنید؟»

   جواب دادیم: «قایق ها را به آب می اندازیم و دنبالش پارو می زنیم.

   گفت: « و موقع پارو زدن چه می خوانید؟»

   فریاد کشیدیم: «یا نهنگ مرده یا قایق شکسته»!

   به نظر می آمد که ناخدایمان با هر فریاد ما بیشتر به وجد می آمد.

   او سکه ی طلای درخشانی را از جیب جلیقه اش درآورد و گفت: این

سکه ی طلای اسپانیایی از طلای ناب است و شانزده دلار می ارزد.

می بینیدش؟ هر یک از شما که یک نهنگ سفید ، یک عنبر ماهی با

پیشانی چروکیده و آرواره ی خمیده ببیند، این سکه از آن اوست.

 

 

   ناخدا با میخی سکه را بر روی دکل کوبید. بعد رو به ما کرد و گفت:

«چشم هایتان را برای دیدنش تیز کنید و وقتی آن را دیدید طوری فریاد

بزنید که ریه هایتان بترکد!»

   تاشته گو فریاد زد: «ناخدا اهب! این نهنگ سفید همانی نیست که

بعضی ها به آن موبی دیک می گویند؟»

   اهب زیر لب غرید: «همان است.» 

   کووی کوک پرسید: «با نیزه های کج و کوله و زنگ زده ای که از تنش

آویزان است؟»

   ناخدا گفت: «چرا خودش است.»

   داگو ادامه داد: « و یک فواره ی عجیب که آب را مثل مه در هوا پخش

می کند؟»

   و باز ناخدا با مشت های گره کرده گفت: «خود خودش است.»

   و ادامه داد: «من هیچ وقت از تعقیب او دست نخواهم کشید. رفقا

شما برای همین اجیر شده اید. تا وقتی که آن نهنگ سفید را طوری

زخمی کنید که مرده اش در آب تلو تلو بخورد و دیگر به هوا آب نپاشد.

خوب حاضرید کمکم کنید؟»

   خدمه هیجان زده فریاد کشیدند: «بله، بله، مرده باد موبی دیک!»

 

   

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 150 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 20:51