داستان نهنگ سفید (7)

ساخت وبلاگ
 

   صبح روز بعد وسایلمان را برداشتیم و به لنگرگاه رفتیم. هوا سرد و 

مه آلود بود. درست پیش از رسیدن به کشتی پیکود در میان مه و بخار

چند مرد را دیدیم که می دویدند و به سمت کشتی ها می رفتند. 

   بار و بنه مان را در خوابگاه خدمه قرار دادیم. حالا دیگر خورشید بالا

آمده بود و همه ی ملوانان بر روی عرشه در جنب و جوش بودند. وقتی

ناخدا پِلَگ به کشتی وارد شد دستور داد تمام لنگرها را بکشند و بعد

به سوی آبهای آزاد به راه افتادیم.

 

   

   وقتی که گرمای هوا جای خود را به خنکای غروب می داد، امواج بلند

اقیانوس دیده می شد. ما داشتیم از خلیج به اقیانوس وارد می شدیم

و در این موقع دریانوردان سه بار هورا کشیدند!

 

 

   در همین اثنا لنجی به کشتی نزدیک شد و ناخدا پلگ از کشتی پایین

رفت تا با آن لنج به بندر برگردد. ما بدون او به طرف جنوب و اقیانوس

بیکران اطلس رهسپار می شدیم. در حالی که قطره های سرد آب به

صورتم می خورد دریافتم که سفر من در کشتی صید وال پیکود آغاز

شده است. 

 

 

   تا یک هفته باد ما را به اطراف می راند و در اثر آب و هوای سرد و

سوزان اقیانوس اطلس شمالی، سرما را در عمق جانمان حس

می کردیم اما هر چه که به منطقه ی گرم استوایی نزدیکتر می شدیم،

از این سوز و سرما کاسته می شد و گرمای مطبوعی جای آن را

می گرفت. اول با یک کفش سرخپوستی ضخیم در روی عرشه

کار می کردم و کتم را به دور خود می پیچیدم تا از گزند سرما در امان

بمانم ولی بعدا" با پای برهنه و یک پیراهن اوقاتم را می گذراندم. 

 

 

   برگشتن به دریا موجب شعف و خوشحالی من بود. پیکود هم کشتی

محکم و قابل اعتمادی بود. ولی از این ها مهم تر کارکنان کشتی بودند.

هر چند هنوز ناخدا اهب را ندیده بودم ولی سه معاون او را روی عرشه

می دیدم. 

 

 

   اولین معاون، استارباک نام داشت که نیزه اندازی بی باک اما محتاط

بود. او پدر و برادرش را در دریا از دست داده بود و به همین خاطر در عین

شجاعت، فردی محتاط و عاقبت اندیش هم بود. شاید به خاطر همین

روحیه بود که به همه ی ما اعلام کرده بود که: «من مردی را که از نهنگ

نترسد را با قایقم نمی برم.» او دوست نداشت جان خود و خدمه اش را

بی دلیل به خطر اندازد.

   افسر دوم یا دومین معاون ناخدا، استاب نام داشت که بسیار بی ریا

و بی خیال بود و وقتی همه از ترس می لرزیدند، استاب با یک دستش

پیپ اش را می گرفت و پک می زد و با دست دیگرش آماده بود تا

نیزه اش را پرتاب کند. 

   معاون سوم، فِلَسک بود. گرچه او مردی قد کوتاه و ساده بود اما در

شجاعت چیزی کم تر از دیگران نداشت.

   هر یک از افسران، قایق صید نهنگ خودش را رهبری می کرد و هر

یک، یک نیزه انداز را در اختیار خود داشتند. در واقع چهار مرد در هر قایق

که در موقع شکار به آب انداخته می شد، پارو می زدند و زیر نظر یک

افسر، به همراهی یک نیزه انداز، به تعقیب و شکار والها می پرداختند .

   به جز دوستم کووی کوک، دو نیزه انداز دیگر هم در کشتی استخدام

شده بودند: یکی تاشته گو که مرد سرخپوستی با موهای بلند و سیاه

براق بود که مانند اجدادش که در جنگل های بکر آمریکا به شکار حیوانات

پرداخته بودند در اقیانوس بیکران به شکار نهنگ ها گماشته شده بود.

   نیزه انداز دیگر داگو بود که یک سیاه پوست بلندقد و قوی بود که به

شیر می مانست و در کار خود بی نهایت خبره و ماهر بود.

   باقی خدمه نیز از گوشه و کنار جهان به پیکود وارد شده بودند. صید

نهنگ و به دست آوردن روغن آن یک تجارت جهانی بود و پیکود هم مثل

هر کشتی صید نهنگی، ملوانانی از سرتاسر جهان را در خود جای داده

بود.

   یک هفته بعد از شروع سفرمان، هیچ اثری از ناخدا نبود و معاونین،

مسئولیت اداره ی کشتی را به عهده داشتند و آن را به سمت جنوب

هدایت می کردند. اما یک روز صبح وقتی خود را از نردبان بالا کشیدم

تا روی عرشه بیایم، درست پشت سر خود او را دیدم.

 

 

   مردی با قدی بلند و استوار مثل آهن که شصت ساله به نظر

می رسید. با پوستی قهوه ای و چروک، چهره ای مصمم و قاطع را

به نمایش می گذاشت که من تا آن زمان چنین چیزی را در چهره ی

هیچ مردی ندیده بودم!

   چشم غره ای به من رفت و بعد به دریا خیره شد. انگار مالک دریا

بود و داشت اموالش را ارزیابی می کرد!

  

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 186 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 20:51