داستان نهنگ سفید (19)

ساخت وبلاگ
 

   یادتان است که گفتم یک روز، صبحمان را با بوی خوش دارچین شروع

کردیم؟ امروز را هم با بو شروع کردیم، ولی این بو اصلا" خوش رایحه نبود،

برعکس بویی بود بسیار آزار دهنده که همه ی دریانوردانی که روی

عرشه بودند را واداشته بود دماغشان را با آستینشان بگیرند. 

 

 

   دیده بان خبر داد که به یک کشتی نزدیک می شویم. در مقابلمان یک

کشتی صید نهنگ بود که نهنگی در کنارش آویزان بود. بو مربوط به همین

نهنگ بود. اگر نهنگی دو روز یا بیشتر از مرگش بگذرد، شروع به فساد

می کند طوری که بویش حتی چوبهای کشتی ها را هم پژمرده می کند!

   استاب که با دوربینش کشتی را نظاره می کرد گفت: «فرانسوی

است.»

 

 

   همان طور که به کشتی نزدیک می شدیم، نهنگ دیگری را دیدیم که

به دیواره ی دیگر کشتی بسته شده بود. اما این نهنگ چروکیده و

خشک بود.

  فلسک گفت: «شرط می بندم که چکمه ی من بیشتر از آن نهنگ

چربی داشته باشه.»

   استاب جواب داد: «حق با توست. اما شاید ثروت دیگری در خودش

داشته باشد.»

   من قبلا" در باره ی نهنگ ها خوانده بودم که ممکن است نهنگی در

اثر بیماری کشنده و ناشناخته ای آن قدر تکیده شود که به صورت

پوستی چروکیده درآید ولی نفهمیدم ثروتی که استاب از آن دم می زند،

چه می توانست باشد؟»

 

 

   استاب دستور داد قایقی به آب انداخته شود. من هم داوطلب شدم

که همراه آنها بروم تا در باره ی آن نهنگ بیشتر بدانم. وقتی به کشتی

فرانسوی نزدیک شدیم، نام کشتی را به زحمت خواندیم که به معنی

«غنچه ی گل رز» بود. 

   استاب با خنده گفت: «گل رز، هان؟ پس چرا بوی فاضلاب می دهد؟!»

   با فریاد پرسید: هیچ کدام از شما انگلیسی بلدید؟ 

   مرد تنومندی از بالای عرشه جواب داد: بله من بلدم. معاون اول در

خدمت شماست.

   استاب از او پرسید: «گلی! شما نهنگ سفید را دیده اید؟»

   معاون جواب داد: « اسمش را هم نشنیده ایم.»

   استاب این بار رو به پیکود، خطاب به اهب فریاد زد: «آقا جواب منفی

است.»

   ناخدای ما سرش را تکان داد و با غضب به سمت دیگر کشتی رفت.

ما هم دوباره متوجه کشتی گل رز و محموله ی بدبویش شدیم. 

 

 

   استاب رو به معاون اول کشتی فرانسوی که دماغش را گرفته بود

گفت: «چه بلایی سر دماغتان آمده، شکسته؟»

   مرد غرغری کرد و گفت: «کاش شکسته بود! ترجیح می دادم دماغ

نداشتم !»

   استاب لبخند زنان گفت: « خوب شد گفتید، چه بوی بدی می آید!»

   افسر که حسابی کفری شده بود گفت: اینجا چه می خواهید؟»

   استاب آهسته گفت: لابد می دانید تلاش برای گرفتن روغن چنین

نهنگ هایی احمقانه است؟»

   مرد گفت: « سه روز است که این بوی نحس مشامم را پر کرده

است. ولی ناخدای ما که این اولین سفرش است، نظر دیگری دارد و

به حرف هیچ کس هم گوش نمی دهد.» بعد در حالی که دستمال

کرباس روی بینی اش را دست به دست می کرد گفت: «شاید به حرف

شما گوش بدهد. می شود بیایی بالا و با او صحبت کنی؟»

 

 

 

   استاب با حیله گری گفت: «برای کمک به صیادهای گرفتار، هر کاری

که از دستم بربیاید، می کنم.»

   وقتی استاب بر روی عرشه رفت، گفت: اگر تو تنها کسی هستی که

انگلیسی بلدی، من چطور با ناخدایتان صحبت کنم؟

   معاون اول گفت: تو هر چه می خواهی بگو، من برای ناخدا ترجمه اش

می کنم.

   در همین حال بودند که ناخدا با قیافه ای عصبی و لباسی  پر زرق و

برق از کابینش بیرون و به سمت آنها آمد.

   استاب که به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: « به او بگو

به نظر من شیک پوش تر از آن است که بتواند دریانورد باشد.»

   معاون اول رو به ناخدا کرد و به فرانسه چیزهایی گفت. من که در

مدرسه کمی فرانسه خوانده بودم، شنیدم که معاون اول به ناخدایش

گفت: «این مرد، همین دیروز با کشتی ای برخورد کرده که همه ی

سرنشینانش در اثر تبی که از نهنگ به آنها سرایت کرده، مرده اند.»

   رنگ از چهره ی ناخدا پرید و چشم هایش سفید شد.

 

 

   معاون اول رو به استاب گفت: «دیگر چه بگویم؟» 

   استاب گفت: «با این لباس بیش تر به نظر می رسد که به مهمانی

می رود تا صید نهنگ.»

   و معاون اول رو به ناخدا حرف او را چنین ترجمه کرد که: «او می گوید

که خطر نهنگ خشکیده دو برابر نهنگ دیگر است. و اگر جانمان را

دوست داریم باید همین الان هر دو را در آب رها کنیم.»

   به زودی یک دوجین مرد روی عرشه ریختند تا نهنگ ها را به داخل

دریا بیندازند.

   استاب گفت: قایق من می تواند نهنگ خشکیده را که سبک تر است

بکشد و از کشتی شما دور کند. 

   معاون و ناخدا از این پیشنهاد او استقبال کردند و از جوانمردی که به

خرج داده بود سپاس گزاری کردند!

   وقتی استاب به قایق برگشت، طنابی را به روی عرشه پرتاب کرد و

دریانوردی آن را به دور کمر نهنگ خشکیده بست.سپس آن را رها کردند.

 

 

   وقتی که از دیدرس کشتی غنچه های گل رز که به سرعت دور

می شد، خارج شدیم. طناب را جمع کردیم و به نهنگ خشکیده نزدیک

شدیم. استاب به پشت نهنگ رفت و با بیل قایق دقیقا" پشت باله ی

حیوان را شکافت. دست هایش را تا بالای آرنج درون لاشه فرو برد و به

جست و جو پرداخت. 

   ناگهان رایحه ی  خوشی جای آن بوی بد و کشنده را گرفت و استاب

دستانش را که پر از ماده ی موم مانند و زردی شبیه یک قالب صابون بود،

بیرون آورد. این «عنبر» بود که برای عطرسازها یک دنیا قیمت داشت. 

   ما به او کمک کردیم تا شش مشت از این ماده ی گرانبها را از حفره ی

بدن نهنگ بیرون بکشد.

   استاب گفت: «هیچ کس نمی داند که این عنبر باعث بیماری نهنگ

می شود و او را می کشد یا این که خودش در اثر بیماری حیوان به وجود

می آید. اما پادشاهان و ملکه ها و بقیه ی پولدارهای جهان آن را به خود

می مالند و شرط می بندم که اصلا" نمی دانند که از کجا به دست

می آید.

   در همین موقع فریاد اهب را شنیدیم که دستور داد برگردیم زیرا باد

شروع شده بود و می خواست بادبان ها را باز کند.

 

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 169 تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1398 ساعت: 10:56