آوای وحش (23)

ساخت وبلاگ

   

   همین که توقف کردند سگها چنان بر زمین افتادند که گفتی مـرده اند.

 

مرسده چشمانـش را خشک کرد و به جان ثـورنتـون نگـریست. شارل بر

 

کنده ی هیزمی نشست تا استراحت کند. چنان بدنش خشک شده بود

 

که بـه زحمـت و آهستـه نشـسـت. حرف زدن با هـال بود. جان ثـورنتـون

 

مشغـول تکمیـل دسته ی تبـری بود که از چوب افـرا ساخته بود. چوب را

 

می سایید و گوش می داد. جوابهای تک کلمـه ای می داد و هر وقت از

 

او راهنمایـی می خواستنـد مختصـر و مفیـد راهنمـایـی می کرد. آن نوع

 

مردم را می شنـاخت. وقتی راهنمـایـی می کرد، یقیـن داشت که مـورد

 

توجه قرار نخواهد گرفت!

 

   

   وقتی ثورنتون تحذیرشان کرد که دیگـر با عبـور از روی یـخ در حال ذوب

 

شدن رودخانـه خود را به خطـر نیندازند، هال در جواب گفت:« اون بالا به

 

ما همینو گفتن؛گفتن اگه قصد دارید به رود سفید برسید،این کارو نکنید.

 

و حالا ما رسیده ایم» و این جمله ی آخر را چنـان ادا کرد که اثر تمـسخر

 

در آن آشکار بود.

 

   جان ثورنتون در جواب گفت: «راس گفته بودن. هوا طوریه که هر لحظه

 

ممکنه یخ از زیر وابده؛ فقط احمـق ها با بـخت و اقبـال احمـق ها ممکنـه

 

این راه رو اومده باشن. من بی پـرده به شمـا می گـم، اگه تمـوم طـلای

 

آلاسکا رو هم به من بدن، من جانـم را روی اون یخ به خطر نمی اندازم.»

 

   هال گفت: «لابد این کارو از این جهـت نمی کنین  که احمـق نیستین!

 

در هر حال ما به داوسن می ریم.» تـازیانـه اش را باز کرد، رو به سگ ها

 

فریاد زد: « باک، پاشو! اوهوی پاشو! یالا!»

 

   

   ثورنتون همچنـان دسته ی تبـر را می ساییـد. می دانسـت که بین یک

 

احمق و حماقت او حایل شدن کار عبث و بیهوده ای است.

 

   اما دسته ی سگها به فرمـان هال از جا برنـخاست. زیرا مدتهـا پیش به

 

حالی افتاده بود که برای برپا کردنش تازیانه و چماق باید به کار می رفت.

 

ضربات تازیانه اینجا و آنجا فرو بارید تا گله را برپا دارد. جان ثورنتون لبهایش

 

را به دندان می گزید. سول لکز اولین سگی بود که از جا بلند شد، و تیک

 

دنبال او بر روی پا ایستاد. جو سومی بود. پایک سخت کوشید ولـی دوبار

 

در میانه ی کار باز بر زمین افتاد و بالاخره در دفعه ی سوم برخاست. باک

 

اما اصـلا" کوششی نکـرد. همـان جا که افتـاده بود بر زمین مـانـد. ضربات

 

تازیانه پیاپی بر او فرود می آمد اما نه نالید و نه جنبید.

 

 

   ثورنتون می کوشید از مداخله خودداری کند گرچه صبرش در حال لبریز

 

شدن بود. اشک در چشمانش حلقـه زده بود، و چون زدن ادامه یافت، از

 

جا برخاست و به درون چادر رفت. 

 

   این نخستین بار بود که باک از کار مانده بود اما همین یک بار هم کافی

 

بود که هال را سخت غضبناک کند، برای همین تازیانه را گذاشت و چماق

 

را به دست گرفـت. باک زیر ضـربـات چمـاق هم که اکنـون بر او می باریـد،

 

حاضر نشد از جا بجنبد. او نیز مانند رفقـایش تنها می توانست به زحمـت

 

بر پا خیزد ولی بر خلاف آنها تصمیـم گرفته بود که برنخیـزد. حس مبهمی

 

به او نهیب می زد که حادثه ای در شُرف وقوع است. این احساس وقتی

 

به دهانه ی رود سفید وارد شده بودند در او شدت گرفته بود. در همه ی

 

راه نـازکـی و پوسیـدگی یـخ را زیر پاهـایش حس کرده بود و اکنـون چنان

 

می نمود که حادثه را نزدیک می بیند. حاضر نبود تکان بخورد. چنان عذاب

 

کشیده و چنان بی حال شده بود که ضـربـات پی در پی چمـاق هـم زیاد

 

آزارش نمی داد و همچنان که باران ضربات بر او می بارید،جرقـه ی حیات

 

در وجود او به سوی خاموشی مطلق می رفت. او خود را به نحو عجیبی

 

سست و بی حال می دید و می پنـداشت در خواب می بینـد که کتکش

 

می زنند. 

 

   

   و آنگاه ناگهان جان ثورنتون نعـره ای زد که هال را از جا پرانـد. نعـره ای

 

که به نعره ی حیوانات شبیه بود و بی درنگ بر سر مرد چمـاق به دست

 

جست. هال چنان به عقب افتاد که گویی درختی بر سر او افتاده است.

 

مرسده جیغ زد. شارل با نگرانـی تمـاشا می کرد. چشمان پر آب خود را

 

پاک کرد ولی از بس بهت زده بود که از جا برنخاست. 

 

   جان ثورنتون بالای سر باک ایستاده بود و می کوشیـد بر خود مسلـط

 

شـود. بیـش از آن به هیـجان آمـده بـود که بتوانـد چیـزی بگویـد. عاقبـت

 

توانست با صدایـی گرفتـه بگویـد: «اگـه یـه بار دیگـه این سگ رو بـزنـی،

 

می کشمت!»

 

   هال همچنان که پیش می آمد خونی را که از دهانش می ریـخت پاک

 

می کرد. گفت: «سگ مال خودمه، از سر راهم رد شـو، وگرنه حالـت رو

 

جا می آرم. من باید به داوسن برم.»

 

   ثورنتون بین او و باک ایستاده بود و هیچ قصـد کنار رفتـن نداشت. هال

 

کارد بلند شکاری اش را درآورد.مرسده جیغ زد، فریاد زد، خندید، و علائم

 

آشفته و فراوان حملـه ی عصبـی را نشـان داد. ثورنتـون با دستـه ی تبر

 

ضربه ی سختی به مچ او زد و کارد را بر زمین انداخت و چون کوشید که

 

کارد را بردارد بار دیگر ضربتی به مـچش زد، آنـگاه خم شد و خودش کارد

 

را برداشت و با دو ضربت تسمه های باک را برید.

 

   هال دیگر قدرت جنگیدن را نداشت و به اضافه خواهـرش روی دستش

 

مـانـده بود، و از طرفـی بـاک بیـش از آن مُشـرِف به مـرگ بود که به درد

 

  سورتمه کشیدن بخورد. چند دقیقه بعد هال، خواهر و شوهر خواهرش

 

با سورتمه ی خود روی رودخانه روانه شدند و باک صدای رفتن ایشان را

 

شنید و سر برداشـت که ببینـد. پایک سـر دستـه شـده بود و سـول لکز

 

چرخبان بود و بین آن دو جو و تیک بسته شده بودند.مرسده همچنـان بر

 

سورتمه ی پر بار سوار بود.هال تیر راهنما را به دست گرفتـه و سورتمـه

 

را می راند، و شارل افتان و خیزان از دنبال آنها می رفت.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 144 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 22:04