آوای وحش (22)

ساخت وبلاگ

 

   «جو» چنـدان بی جان شـده بود که بدخواهـی او معلـوم نبـود. پایک که

 

لنگ شده بود، نیمه بیهوش بود و آن قدر حالش به جا نبود که دیگر تمارض

 

کند و از زیر کار در برود. سول لکز یک چشم هنوز به سورتمه کشی وفادار

 

بود و از این بابت دلگیر بود که آنقدر که باید نیرو نداشت که بتواند سورتمه

 

را خوب بکشد. تیک هم که تا آن زمستان آنقدر سفـر نکرده بود، حال و روز

 

خوشی نداشت. باک که هنوز سر دسته بود، دیگر نظـم و ترتیـب نمی داد

 

و کـوششـی هـم بـرای اِعـاده ی آن نمـی کـرد. از فـرط ضـعـف، چشمـش

 

نمـی دیـد و راه را از سـفیـدی آن و از بـرخورد آن با دسـت و پـایـش تـمـیـز

 

می داد.

 

   

  بهـار آمـده بود، اما نه آن سه تن آن را می فهمیـدند و نه سگها. ساعت

 

سه بعد از نیمه شب، سحر می شد و روز تا ساعـت نه ادامـه داشت. در

 

تمام مدت روز خورشیـد می درخشیـد. سکوت غول آسـای زمستـان جای

 

خود را بـه آهنـگ بیـداری بـهـار داده بـود، و این آهنـگ از تمـام زمیـن که با

 

زندگی هم آغوش شده بود، برمی خاست. شیره ی کاج هـا جانـدار شده

 

بود. بیـدها و درختهای دیگر شمالی شکوفـه می کرد. بوتـه ها لباس سبز

 

نویی در بر می کردند. سوسک هـا شب هنـگام می خواندنـد و در هنگام

 

روز تمـام خزنـده ها آفتابـی مـی شدنـد. کبـک هـا و دارکوب هـا در جنـگل

 

می خواندنـد و بر درختهـا می کوفتنـد. سمـورها و پرنـده هـای کوچک آواز

 

می خواندند و بالاتر در آسمان پرنده های شکاری که از جنـوب آمده بودند

 

نعره ای می زدند که هوا را می لرزاند.

 

   

   از سـراشیـب هر تپـه ای زمـزمـه ی آب و مـوسیـقـی جاودیـی چشمـه

 

سارها به گوش می رسید. همه چیز در جنب و جوش و حرکت و تقـلا بود.

 

رودخانه ی یـوکان تلاش می کرد تا یخـی را که راهش را بسته بود از خود

 

بـرانـد. آب روان یـخ را از زیـر مـی خورد و آفتاب سـوزان از بالا. سوراخهـای

 

هوایی تشکیل می شد، سطح یخ ترک برمی داشت و روی یـخ می دوید

 

و قطعات از هم می گسست و در رودخانه روان می شد.

 

   در میـان این همـه جنبـش و شکفتـن و کوفتـن و بیـدار شـدن، زیر آفتاب

 

درخشـان و نـسیـم وزان، آن دو مــرد و یـک زن و آن چنـد سگ اسـکـیمـو،

 

همچون کسانی که رو به مـرگ بودند، افتان و لغـزان پیش می رفتند.

 

   

   در حالی که سگها بین راه بر زمین می افتادند،مرسده سوار برسورتمه

 

می گریست، و هـال زیر لب بد و بیـراه می گفت، و چشمـان شارل اشک

 

آلود بود، آنها وارد اردوی «جان ثورنتون» در دهانه ی «رود سفیـد» شدند.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 141 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 22:04