آوای وحش (21)

ساخت وبلاگ

   

   مرسده زنی زیبا و نرم تن بود و در همـه ی عمر با رفتـاری مـؤدبـانـه و

 

جان نثارانـه با او رفتار می شد. وقتی که شوهـر و بـرادرش از او شکایت

 

می کردند، او به خاطر چیزی که حق اساسی زنان می دانست، زندگی

 

را بر آن دو تبـاه می کـرد. مرسـده چون خستـه و بـدخو شده بـود اصـرار

 

داشت که سـوار سورتمـه شود. درست است که زیبـا و لـطیـف بود، اما

 

وزنش نزدیک به شصـت کیلـو بود و چون به بار مـوجود اضافـه مـی شـد،

 

کمر حیوانات بینوا را می شکست.چند روز متوالی از سورتمه پایین نیامد

 

تـا آخر به میـان راه های شکافتـه افتـادنـد و سورتمـه دیگر انـدک تکانـی

 

نمی خورد. شارل و هـال از مرسـده خواهش کرذنـد که پیـاده شود و راه

 

بـرود، الـتمـاس کردنـد، تـضـرّع کردنـد؛ ولـی در تمـام ایـن مـدت مـرسـده

 

می گریست و آسمان را به شهادت توحش و خشونت آن دو می خواند. 

 

   

   یک بار او را به زور از سورتمه پایین کشیدند. البته این کار را هـرگز تکرار

 

نکردند چون همیـن که او را پیـاده کردند، پاهـایش را مثل بـچه هـای لوس

 

رها کرد و بر روی جاده نشست. شارل و هال با سورتمه به راه خود ادامه

 

دادند، اما مرسده از جا نجنبید. پس از آنکه پنج کیلومتر رفتنـد بار سورتمه

 

را خالی کردنـد و دنبـال مـرسـده بـرگشتنـد، و باز با زور او را روی سورتمه

 

نشاندند. 

 

   آن سه بر اثر شدت بدبختی خود دیگر عذاب و بدبختی سگها را درست

 

نمی فهمیدنـد. فلسفـه ی زندگـی هال که آن را نسبـت به دیگران اعمال

 

می کرد، آن بود که باید سـخت بود. از ابتـدای کار این نظـر را به خواهـر و

 

شوهر خواهر خود تلقیـن می کرد، امـا چون در آن دو بی تأثیـر ماند، آن را

 

به زور چماق به سگها تحمیل می کرد.

 

   بالاخره غذای سگها تمام شد. آنها توانستند که از یک پیرزن بی دندان

 

اسکیمو دو سه کیلـو پوست اسب یخ زده را با تپانچه ی کلت هال که بر

 

کمر او دیده بود، معاوضه کنند.  این پوست ها به آن صورت یخ زده بیشتر

 

شبیه میله های آهـن گالـوانیـزه بود تا غـذا و وقتـی که سگ ها با تقلای

 

بسیار قطعه ای از آن را به درون معده شان می فرستادند،تازه اول ماجرا

 

بود!

 

   و در تمام این حالات و مشقّـات باک چنان که گویی دچار کابـوس شده

 

اسـت در رأس دستـه سورتمـه را می کشیـد. هر وقت که می تـوانست

 

سورتمـه را می کشید، هر وقت از کشیـدن فـرو می مـانـد روی برف دراز

 

می کشید تا ضربـات تازیانـه و چمـاق باز او را برپا دارد. تمـام استـواری و

 

شفافیت از خز زیبای او رفته بود. موهایش آویخته و سست و در هم بود،

 

یا با خونی که بر اثر ضربت چماق از او رفته بود، خشک و مجعد شده بود.

 

عضلاتش آب شده بود و به صورت ریسمانهای گره دار درآمده بود. گوشت

 

او از میان رفتـه بود، به نـحوی که تمام دنـده ها و استخوانهای او به طـور

 

آشکار از زیر پوستی که از خالـی مـانـدن چیـن خورده بـود دیده می شد.

 

وضعی بود که دل را می شکست.

 

   

   وضع رفقای باک نیز مانند او بود. همه اسکلتهای متحرکی شده بودند.

 

روی هم رفته هفت سگ بودند که در آن تیره بختی که دچار شده بودند،

 

دیگر نسبت به گزش تازیانه یا ضربه ی چمـاق حسـاس نبودند. دردی که

 

از کتـک خوردن مـی کشیدنـد دور و نـامفهـوم بود همچنـان که هـرچه به

 

چشم می دیدند و به گوش می شنیدند اندک اندک تار و مبهم می شد.

 

دیگر حتی نیمه یا چارک همه زنده نبودنـد. صرفـا" گونی های استخوانی

 

بودنـد که جرقـه ای از حیـات در آن سرگردان مـانـده بود. همین که توقـف

 

مـی کردنـد مثل سگ مـرده روی جاده مـی افتـادنـد، و آن جرقـه بی نـور

 

می شد و مثل آن بود که از بین می رفت،و وقتی ضربات تازیانه یا چماق

 

بر سرشان می بارید، آن جرقه باز روشن می شد و سگها به زحمت برپا

 

می شدند و پیش می رفتند.

 

   

   روزی رسید که بیلی خوش فطرت بر زمین افتاد و دیگر نتوانست برخیزد.

 

هال که تپـانچه اش را به سـودا داده بود، همـان روی جاده با تبر بر سرش

 

کوفت و بعد تسمـه هـایش را گشـود و جسـدش را به کنـاری کشید. باک

 

می دید و رفقایش می دیدند و می دانستند که این امر با ایشان فاصله ی

 

چندانی ندارد. روز بعد کونا نیز مرد و فقط پنج سگ باقی ماندند.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 148 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 22:04