آوای وحش (25)

ساخت وبلاگ

 

    ... و این به نظر باک لطیف ترین نوازشها می آمد. باک لذتی بزرگتر از

 

این در آغوش کشیده شدن و صحبتهـای درگوشی نمـی دانست. هر بار

 

که پس و پیش می رفـت چنان لذتـی می بـرد که مـی پـنداشت قلبـش

 

بیرون خواهد جست؛ و وقتی که رها می شد، برپـا می جست، دهانش

 

می خندید، چشمانش به فصاحت می نگریست،  گلویش با کلماتـی که

 

بیرون نمی آمد لرزان بود، و به همین نحو بدون حرکت می ماند و آن وقت

 

جان ثورنتون با لحنی احتـرام انگیـز می گفت:

 

   «خدایا! تو فقط حرف نمی توانی بزنی!»

 

   

   باک محبت و علاقه ی خود را جوری بیان می کرد که شبیه به آزردن بود.

 

اغلب دست ثورنتون را در دهـان می گرفت و چنان می فشـرد که تا مدتی

 

جای دندانش روی پوست و گوشت دست او باقی می ماند.

 

   

   اغلب از دور با چشـم آن مـرد را می ستود. ساعت هـا گوش به زنـگ و

 

مشتاق کنار پای ثورنتون دراز می کشید، چشم به ثورنتون می دوخت، در

 

آن مطـالعـه می کـرد، با عـلاقـه ی وافـر کـوچک تـریـن حرکـت صـورت او را

 

می پایید و به هر تـکان یا تغییـری که در قیافـه ی او حاصـل می شد توجه

 

می کرد. نیـروی نگاه او سـر ثورنتون را به جانـب او می گردانـد. آن مرد نیز

 

بی آنکه چیزی بگوید نگاه باک را با نگاه جواب می گفت و قلب او نیز مانند

 

قلب باک محبت را در خود نگاه می داشت.

 

   

  باک نمی خواست که ثورنتون از میدان دید او خارج شود. زود عوض شدن

 

صاحبـانش از وقتـی که قدم به نـواحی شمالـی گذارده بود ترسی را ایجاد

 

کرده بود که می پنداشت هیچ صاحبی دائمی نخواهد بود. می ترسید که

 

ثورنتون نیز مانند پره آو و فرانسـواز و اسکاتلنـدی دورگه از حدود زنـدگی او

 

خارج شود. این تـرس، او را شبهـا هم که خواب می دید رهـا نمی کرد. در

 

چنین مواقع خواب را از خود می راند و در سرما راه می افتاد و کنار پرده ی

 

چادر می ایستاد تا صدای تنفس اربابش را بشنود.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 159 تاريخ : چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت: 13:37