آوای وحش (34)

ساخت وبلاگ

   

   از آن لحظه به بعد، باک در تمام شبانـه روز یک آن نیز شکار خود را ترک

 

نکرد، یک لحظه او را آسـوده نگذاشت، هرگز اجازه نداد برگهای درختـان یا

 

شاخه های نرم بیدها را بـخورد. هرگز گوزن مـجروح رخصت نیافـت عطـش

 

سوزانش را با آب جویهای خنکی که از فـراز آنها می گذشتند، فرو نشاند.

 

چند بـاری از سـر نومیـدی پا به فـرار گذاشـت. در این مـواقـع باک سـعـی

 

نمی کرد او را متوقف کند، بلکه در نهایت آسودگی دنبال او می دوید، و از

 

طرز بازی دوتایی خودشان شاد بود. همین که گوزن از رفتن باز می مـاند،

 

او بر زمیـن دراز مـی کشیـد، و اگر گـوزن مـی کوشیـد چیزی بخورد یا آبی

 

بیاشامد، سخت به او حمله ور می شد.

 

   

  سر بزرگ گوزن بیش از پیش زیر بار درخت شاخ او خم می شد و دویدن

 

و تکاپوی او را کنـدتـر و کنـدتـر مـی کـرد. دیگـر مـدتهـا به جا مـی ایستـاد،

 

بینی اش نزدیـک زمیـن و گوشهـایش آویختـه بود، و باک فـرصـت بیشتری

 

برای نوشیدن آب و استراحت پیدا می کرد. 

 

   

  عاقبت در پایان روز چهارم، گوزن باشکوه را بر زمین زد. یک شبانه روز در

 

کنار شـکار خود مـانـد. می خورد و می خفـت و دور خود می غلتیـد. آنگاه

 

استراحت کرده و تجدید قوا کرده، به جانب اردو و جان ثورنتون راه افتاد.

 

 

   باز با همـان قـدم دوی بلنـد روانـه شـد. بی آنکـه راه را گم کند، از میان

 

سرزمین های ناشناس با جهت شناسی مسلّمی که بشر و قطب نما را

 

به ریشخند می گرفت ساعتهای متوالی مستقیـم به طرف اردو می رفت.

 

   همچنان که پیش می رفت حس می کرد که بر آن زمین موجودات زنده

 

بجز مـوجودات زنده ای که تابستان را در آن گذرانده بودند پدیدار شده اند.

 

این حس را از آواز پرنـدگان، از زمـزمـه ی سمـورهـا  و حتـی از نـسیـم در

 

می یافـت. چنـد بار متوقـف شد و هـوای تازه ی بامـدادی را با استنشاق

 

عمیق فرو برد. حتی در آن هوا نیز همان حس و خبر را یافت. خبری که او

 

را واداشت که با سرعـت بیشتری به سوی اردو بشتابـد. احساس وقـوع

 

سانحه ای شوم، اگر تا آن لحظه واقع نشده باشد، او را آزار می داد.

 

 

   چون از آخرین آبریز گذشت و به دره ای که او را به اردو می رساند وارد

 

شد، با احتیاط و حزم بیشتری پیش رفت.

 

   نزدیک به محل استقـرار اردو به اثر عبـوری برخورد که مو را بر اندامش

 

راست کرد. این اثر مستقیم به محل اردو و جان ثورنتون می پیوست.باک

 

با شتـاب آن رد را دنبال کرد، تنـد و پـاورچین می رفـت. اعصـاب او به هم

 

کشیده شده بود. از جزییـات فراوانی که حاکی از واقعه ای بود گوش به

 

زنگ شده بود. متوجه سکوت جنـگل شد. صـدای پرنـدگان خامـوش  بود.

 

سمورها نهان شده بودند.

 

   

  باک همچنان که مثل سایه ای متحرک پیش می رفـت، بویـی را حس

 

کـرد و به سمـت آن رفـت. دنبـال بوی جدیـد به بوتـه زاری رفت و نیگ را 

 

یـافـت. سگ بی چاره بر پهلـو افتـاده بود و تیـری با سر و پر، بر شکمش

 

نشسته بود. صد متـر دیگر که رفت با یکی دیگر از سگهای سورتمـه که

 

ثورنتـون او را از داوسـن خریـده بود، برخورد. این سگ درسـت روی جاده

 

جان می کنـد. باک بی آنکـه توقـف کند، از او گذشت. از اردو صداهـایـی

 

مثل آواز شنیده می شد. باک بر شکم خزید و پیش رفت. ناگهان هانس

 

را دید که بر زمیـن افتـاده و چند تیر مـاننـد جوجه تیغـی از صورتش بیرون

 

زده بود. در همان لحظـه باک نگاهی به جانـب کلبـه ی چوبـی انداخت و

 

چیزی دید که موهای گردن و شانه اش را راست کرد. غباری از غضـب بر

 

او نشست. نفهمید که غرید،اما با فشار وحشت انگیزی غرید. در زندگی

 

باک این آخرین بار بود که گذاشت احساسات بر عقل و حیله ی او بچربد.

 

و این آخرین بار به خاطر علاقه ای بود که به جان ثورنتون داشت.

 

   

   مردم قبیله ی «یی هت» بر ویرانـه ی کلبـه ی چوبی می رقصیدند که

 

غرش وحشتناکی را شنیدنـد و حیـوانـی که تا آن موقـع مانندش را ندیده

 

بودند بر سرشان تاخت. این باک بود. گردباد زنده ی خشم؛ که با جنـونی

 

مـرگبـار بر سر ایشان هـجوم آورده بود. بر سر نحستیـن مـردی که رسید

 

جست و او که رییس قبیله هم بود، گلویش دریـده شد و سیل خون از آن

 

روانه شد. درنگ نکرد تا به قربانـی خود توجه کند. جهشـی دیگر کرد و بر

 

سر دومین مـرد جست و او را نیز از به خون کشانـد. هیچ کس مقاومتـی

 

نمی کرد. در وسط ایشان افتـاده بود، می برید، تبـاه می کرد، می دریـد، 

 

و چنـان سـریـع و بـرق آسـا در حرکت بـود کـه تیـرهـایی کـه بـه سـویـش

 

می انداختند به او نمی رسیـد. در واقـع حرکات او چنان تند و سریع بود و

 

سـرخ پوستـان چنـان سـخت در هـم افتـاده بـودنـد که یـکـدیگـر را به تیـر

 

می زدند.

 

   یک شکارچی جوان که نیزه ای به سـوی باک افکنـد، نیزه اش چنان در

 

سینه ی شکارچی دیگری فرو رفت که سر آن از پشت او بیرون آمد. آنگاه

 

وحشت عمومی بر قبیله ی یی هت مستولی شد.همه با ترس به سوی

 

جنگل گریختند و همچنان که می دویدنـد فریاد می زدند که اهریمن خروج

 

کرده است. 

 

   باک که اکنون اهریمن مجسم بود،دنبال ایشان می دوید و می غرید و

 

همچون آهو زمینشان می زد. برای قبیله ی یی هت روز شومی بود. در

 

سراسر دشت پراکنده شدنـد. باک که از تعقیب آنها خستـه شده بود به

 

اردوی متـروک بـاز آمـد. پیـت را یافـت که در همان لـحظـه ی اول هـجوم

 

غـافلگیـر شده  و در میـان پتوهـا مـرده بود. اثر تقلای نومیدانه ی ثورنتون

 

هنوز از زمین مـحو نشده بود و باک بو کشان جزییات آن را تا آبگیـر عمیق

 

دنبال کرد. اسکیت که تا لحظـه ی آخر وفـاداری کرده بود، چنان افتاده بود

 

که سـر و دستهـایش در آب فـرو رفتـه بود. آبگیـر که از تـختـه بنـدی های

 

طـلاشـویـی گلی و رنـگ بـرگشتـه بـود، آنـچه در بـر گرفتـه بـود را کامـلا"

 

پوشانده بود؛ و آنچه در بر گرفته بود، همان جسد ثورنتون بود زیرا که باک

 

او را تا آبگیر دنبال کرده بود و از آب چیزی بیرون نیامده بود.

 

   

   تمـام روز را باک کنار آبگیـر به غـصـه خوری گذرانـد یا نا آسـوده اطـراف

 

اردوگاه گشت. مرگ را به صورت بند آمدن حرکت،و به صورت ناپدید شدن

 

از زنـدگـی زنـدگان، می شنـاخت؛ و اکنـون می دانست که ثورنتون مرده

 

است.

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 156 تاريخ : جمعه 13 دی 1398 ساعت: 15:41