خاطرات کازاما در ایران (5)

ساخت وبلاگ

 

                       تهران؛ سوگ از دست دادن همكار

 

   تهران شهری است كه در بستر بيابان خاكستری لحاف سپيد برف

كوهسار را به سر كشيده، و هنوز از خواب قرون وسطایی بيدار نشده

است. كارمندان سفارت و نمايندگان وزارت امور خارجه ايران، برای 

استقبالم به فرودگاه آمده بودند. نخستين كلام، يا بهتر بگويم فرياد و

ناله، كه از دهانم بيرون آمد در پرسش از وضع بيماری آقای ناروسه،

 دبير سفارتمان بود. گفتند كه او چشم به راه من و طبيب فرستاده

شده از ژاپن است. اين جواب را كه شنيدم، بی درنگ به ماشين

نشستم كه مرا مثل برق و باد به هتل آستوريا (Austria)، كه ناروسه 

آنجا در بستر افتاده بود، رساند.


   در اتاق بيمار را كه باز كردم، ديدم كه رنگ و رويش بهتر از آن است

كه فكر می كردم، ناخودآگاه به خود اميد دادم كه حالش خوب بشود و

خطر را از سر بگذراند. او دست نحيفش را كه از ناخوشی، باريك و

بی توان شده بود دراز كرد و با من دست داد. چون عذر خواست و

گفت: «با اين حال نتوانستم به استقبال بيايم»، حال و احساسی كه

به وصف و بيان درنمی آيد در درونم لبريز شد.

 

   نخستين رويدادی كه در تهران تجربه كردم، مرگ دوست و از دست

دادنش بود! من و او از ديرباز دوستی داشتيم، پس شگفت بود كه تا

اين زمان فقط ديدارهای گه گاه و كوتاه ميانمان پيش آمده بود. اين

آخرين ملاقات‌هايمان هم كه در چهار روزه پيش از درگذشتن پيش آمد،

كوتاه و ساده بود. هنگامی كه او در سفارت ژاپن در فرانسه مأمور بود،

و من در رومانی بودم، در مرخصی ام از بخارست به پاريس رفتم.

برای گرفتن گواهينامه ی رانندگی از پليس فرانسه، او و همکار دیگری،

ياری نمودند، و در كارهای گوناگون ديگر راهنمایی ام كردند. كمك‌هايشان

اكنون برايم خاطره‌ای دل‌انگيز است.

 


   در سال پانزده تايشو (Taisho، دوره ی پادشاهی امپراتور تايشو، از

1912 تا 1926 میلادی) یعنی در همان سال 1926 وقتی از مأموريت خارج 

به وزارت خارجه در توكيو برگشتم و دانستم كه در اداره امور بازرگانی 

اين وزارتخانه كار می كند. يك يا دو بار با هم برای بازی گلف به كومازاوا

رفتيم، و يكی دو بار هم بريج بازی كرديم. در هر دو ديدار، او روحيه ی

سركشش را خوب نشان داد. اما، همچون من، در اين بازی ها تردست

نبود. در برابر اين سخنم، شايد كه در گور لبخند بزند! يادم آمد كه او

چون گلف را خوب بازی نمی كرد عادت داشت كه ميله ی گلف را از

ميان آن بگيرد و توپ را با همه نيرويش بزند. (در گور لبخند زدن مرده،

 وقتی كه غيبت او را می كنند، یک اصطلاح ژاپنی است؛ به اين معنی

 كه موضوع برای مرده، خنده‌دار است و او را خشمگين نمی كند؛ بر

خلاف آنچه كه ما ايرانی ها فكر می كنیم كه پشت سر مرده حرف زدن

گناه است و تن او را در گور می لرزاند!)

 

   با اين كه در پاريس خودش پشت فرمان می نشست و به راحتی 

ماشين می راند، می گفت كه راندن در توكيو ترس‌ آور است! من كه

پشت فرمان بودم، كنارم می نشست و از اينكه در اين شهر ماشين

می رانم تعجب می كرد.

   هنگامی كه قرار شد، من به سِمت وزيرمختار ژاپن به ايران بروم، از

او كه در آن موقع در مسكو مأمور بود خواسته شد كه به عنوان مأموريت

موقت به تهران برود، و تا وقتی كه من برسم در اينجا باشد. او به

سرعت رهنمودهای گوناگون و مفصل در باره ی محل و مأموريت تازه‌ام

برايم نوشت. در نامه‌اش يادآور شد كه شهر تهران حالت كلبه‌های

 ساخته شده در واحه را دارد، اما زندگی در اينجا نسبتا" خوش است.

او افزوده بود كه چون با بدی وضع حمل‌ و نقل تهيه ی چيزها وقت زياد

می گيرد، وسايلی را كه برای باز كردن سفارتخانه به آن نياز است، تا

آنجا كه می شود، فراهم بكنم و با خود ببرم. من برابر دستور اداری از

مسير اروپا روانه ی ايران شدم؛ و هنگامی كه از راه اقيانوس هند به

پاريس رسيدم، ديدم كه نامه ی مفصلی از او برايم آمده است. او در

اين نامه چيزهایی را كه بايد می خريدم يك به يك نوشته بود، و اين

نشان می داد كه چه اندازه تندذهن است و دقت نظر مردم بارآمده و

آزموده را دارد.


   طرح ساختمان تازه ی سفارتمان در تهران را جزء به جزء كشيده و

همراه نامه‌اش فرستاده بود. مثلا" نوشته بود: ديوار اين تالار سبز روشن

است، یا برای اين اتاق فرش با زمينه ی لاكی انتخاب كردم و ...؛ اين

چنين، در مبله كردن ساختمان به تناسب وضع و اثاثه ی آن توجه دقيق


كرده بود. در باره ی چيزهای ديگر، مانند ولتاژ برق، هم آگاهی داده بود.

با اين يادآوری او، سفارش دادن مبدّل برق برای راديو را فراموش نكردم.

اينكه ذهن تند و حساس او مثل آمپرسنج دقيق و سريع كار می كند، در

من اثر كرد!


   آقای دکتر ايشيدا نزد بيمار ماند، و شب و روز مراقب حال او بود. او با

پزشكان آلمانی و فرانسوی در باره ی معالجه به مشاوره پرداخت، خون

بيمار را تجزيه كرد، و هرگونه راه درمان را كه در تهران امكان آن بود آزمود.

اما بيماری خونی وی رفته‌ رفته وخيم‌تر می شد و او را به سوی مرگ

می كشاند. در چهار روز پايانِ كارِ او، روزی يك يا دو بار به عيادتش

می رفتم. همه ی اطبا نظر دادند كه هيچ اميدی به بهبودی اش نيست.

هرچند كه عقل می گفت كه اين نظر را بايد بپذيرم، احساسم راه

نمی داد و به خشم آمدم. حال او نسبتا" خوب می نمود و بحرانی

 نشان نمی داد، تا جايي كه اميد می داد كه پيش‌ بينی اطبا درست

درنيايد. برای روحيه بخشيدن به او دلداريش دادم و گفتم كه آسوده‌

خاطر مواظب حال خودش باشد، و حالش كه كمی بهتر شد برای تغيير

آب‌ و هوا به جنوب فرانسه برود. شايد كه خودش هم چنين خيالی

 داشت. در واپسين ديدار، برای اين كه خسته نشود، گفتگو را تا

می شد كوتاه كردم و بيرون آمدم. چهار ساعت پيش از درگذشتش هم،

جز ادای چند كلمه كه هذيان می نمود، ذهنش خوب كار می كرد، و به

زبان فرانسه از پرستار چيزی خواست. او دل‌نگران تكميل وسايل

سفارتخانه بود و از اين كه نتوانسته است چندان كاری بكند پوزش

خواست. پس ما از همكارانمان حرف زديم و در باره ی كارهای آينده‌اش

گفتگو كرديم، و او پرسيد: «بعد از كفالت سفارت در تهران، وزارت خارجه

در توكيو مرا به كجا مأمور خواهد كرد؟» هيچ بر اين باور نبود كه مرگش

نزديك است. درگذشتش مايه ی اندوه فراوانم شد.


   چنانكه پيش تر ياد كردم، با اينكه معاشرتمان گه‌ گاه و كوتاه بود، او

در ميان دوستانم جای خاصی داشت. ياری دلسوز و كمياب بود، از

دست دادن چنين دوستی بس دلسوز، اندوهبار است. از آن پس و در

سراسر آن سه سال مأموريتم در تهران به ديدن نمودار سازمان

نمايندگي كه او روی ميز گذاشته بود، و با اين احساس كه رد پای 

كاشف بزرگی را كه به جایی دور افتاده كه كسی آنجا پا نگذاشته بود

رسيده و خود اولين قربانی اين راه شده است دنبال می كنم، بارها

سيمای او را به ياد می آوردم!

 

ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 21:58